بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

ای روزگــار... از خـ ـط خـ ـطـ ـی هایـم ساده نـگــــذر...! بـه یـاد داشتــه باش... این دلــنـوشــته ها را یک دل، نــوشــتـه...!
بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

ای روزگــار... از خـ ـط خـ ـطـ ـی هایـم ساده نـگــــذر...! بـه یـاد داشتــه باش... این دلــنـوشــته ها را یک دل، نــوشــتـه...!

کم کم یاد خواهم گرفت...

کـم کـم یــاد خواهـم گرفت با آدم هــــا

همانگونه باشـم که هستنـد...

همانقــــــدر

خـــوب...

گـــــــرم...

مهربــــــــــان...

و گاهــــی همانقــــــدر...

بـــــــــــــــد...

ســــــرد...

تلــــخ...

بعضی حرفها...

بعضــ ــی حرفــ ـــها...

گفتنــی ست و بعضـــی نوشتنــی...

و بعضـــی هیچکــدام...

این روزهــ ــــــا به هیچکــدام نزدیکتــرم...!

اربعین حسینی...

دنیا تیره و تار شد و شهر سیاه پوش...

میدانی!

آخر، آفتاب را به خاک و خون کشیده بودند...

چهــل روز، نـــــه!

چهــل شب از آن واقعه گذشت...

اربعین حسینی تسلیت باد...

شب یلدا...

چه سخاوتمند است پاییــ ــــز...

کــه شکــــوه بلندتـــرین شبش را

عاشقــــــانه پیشکش تولــــد زمستــــان کرد...

زمستانتــان سفیـد و سلامت،

شادیهایتـــان به بلنـــدای امشب

و غم هایتــــان به کوتاهــی امــروز...

...یلــــــداتون مبـــــارک...

کم کم داره آخر پاییز میشه...

کـم کـم داره آخــر پاییـ ــــــز میشه...

همــه دم میزنند از شمردن جوجه ها...

امـــا تــــــو...

بشمــار تعداد دل هایی را که بدست آوردی...!

بشمــار تعداد لبخندهایی که بر لب دوستانت نشاندی...!

بشمــار تعداد اشک هایی که از سرشــوق و یا غــ ـم ریختی...!

فصـــل زردی بود امــا تـــــو چقدر سبــز بودی؟!

نگــران جوجـه ها نباش آن ها را بعـدا میشماریم...

امیدوارم همه ی لحظه های پایانـی پاییزت پر از خش خش آرزوهـای قشنگ باشد...

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

یادمان باشد...

زندگــ ـــی،

مشــق شبـــی است،

گــ ــــاه خـوش خـط....

گــ ــــاه بـد خـط....

کــه فردای روزگـ ــــار...

سـر کــلاس سرنــوشت... 

عاقبـت خـ ـط خـ ـطـ ـی خواهــد شد...

آدم ها ترجمه ات میکنند...

آدمـ ــهــا

نــمـی فـهمـنـتــــ...

تـرجـمـ ــه اتــــ مـیـکـنـنـد...

آنــــ هـ ـم بـه زبـ ـان خـودشـ ـان...!


حکایت باران و چتر...

حکایـت غریبـ ــی است این حکایـت بــ ــاران و چتـ ـــر...

انگــــار که آدمـی را، حتی با بــــاران هم می­ آزمایند...!

راستــــی!

در جــــاده ی زندگــــی، بــــاران چقـدر تعییـن کننـده است؟!

بایـــد آهستـ ـــه تـر رفـت، تاملــ ــی بایـ‌ـــــد...

خدایا کمک کن تا...

خدایــــــا...

در این آشفتـــه بــــازار کمـک کن تــا...

دلــ ـــم بلــ ــــرزد به نگاهــ ــی که بیــــرزد...!

و ای کـــاش آن نگـــاه، نگـــاه تـــــــو باشــد...

بچه که بودیم...

بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست!

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه...

بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم،

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی بعضی هارو کم و بعضـی ها رو بی نهایت دوست داریم...!


بچه بودیم از آسمون بارون میومد،

بزرگ شدیم از چشمامون...

بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن،

بزرگ شدیم هیشکی نمیبینه...

بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم،

بزرگ شدیم تو خلوت...

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن

بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه...

 

بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود!

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه...

 

بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود!

بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم...

بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم!

بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی...


بچه که بودیم، بچه بودیم...

بزرگ که شدیم، بزرگ که نشدیم هیچ...!

دیگه همون بچه هم نیستیم...

کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم!

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیـ ــم...

...به بهـــــــــانه ی تولـــــــدم...

تاریــــخ تولـــــــــد

بهانــ ـــه است!

بهانــ ـــه ای که فرامـ ـوش نکنــی آمدنــت را...

علامتی است!

علامتی پر معنـــــــا در سر رسید زندگــی ما...

 

زاده ی بارانــم...

برگ های زردوتب دار پاییــزی...

دختــر شب های سرد آسمان ابری

ولی گرمم به گرمی روزهای عاشقـانــه...

دلـــــــم...

شکننــ ـده تـر از برگ های خوشرنگ درختان پاییــزی ست

که در زیر پاهایتــان خـ ـرد میشود...

پاییـــز را دوست دارم...

چراکه من نیز متولــد پاییــزم...

با هر پاییــزی مرا نیز عالمــی ست

و...

تولـــــدی را چشم در راه...
Avazak.ir Line12 تصاویر جداکننده متن (1)

21 سال پیش دم دمای صبح موقع اذان، توی همچین روزی به دنیا اومدم...

همیشه روز تولدمون یکی از قشنگترین روزای زندگیمونه...

البته این رو هم بگم که شاید روز تولد هرکسی واسه خودش قشنگ باشه!

ولی اینکه دیگران چه نظری درمورد اومدن تو به این دنیا بدن هم حرفیه...

اینکه توی این مدت چطور زندگی کردیم هم بماند...

فقط امیدوارم توی هر سنی که قرار گرفتم،

وقتی به گذشته نگاه میکنم احساس ندامت و پشیمونی نداشته باشم...!

نمیدونم ولی روز تولد یه حس دلهره ای هم هست!

دلهره ی بزرگتر شدن...

دلهره ی مسئولیت مسئولیت پیدا کردن...

مسئولیت در قبال زندگی و کسایی که وارد زندگیمون میشن...

ولی خب چه حس شادی و چه حس دلهره داشته باشیم،

زندگی بالاخره میگذره، با همه ی فرازونشیبش...

همینا هستن که زندگی رو میسازن...

 زمان هم هیچ وقت متوقف نمیشه و اون موقع هست که باید حرکت کرد و رفت...

گذشته هم گذشته...

باید با امید به آینده زندگی کرد...

مهم روزهاییه که میان و باید قدرشون رو بدونیم...

خلاصه اینکه:

... تولـــــــــدم مبـــــــارک ...

تاسوعا و عاشورای حسینی...

تاسوعــــــا آغاز عطشناک نهضت حسینی است و
  خط سرخ عاشــــورا با واژه های تاسوعــــــا به حقیقت پیوست...


راست گفته اند که عالم از چهار عنصر تشکیل شده است:

آب، آتش، خاک، هوا

آبی که از تو دریغ کردند...

آتشی که در خیمه گاهت افتاد...

و هوایی که عمری ست افتاده در دل ها...

ترکیب این چهـار عنصـر میشود: کـــ ـــــربلا...


 ایام سوگواری تاسوعا و عاشورای حسینی رو

به همه دوستان، تسلیت عرض میکنم.

...التمـ ــاس دعــ ـــــا...

این منم دختر آبان...

دُختر آبـــان را تنهــــا خودش درک میکُند و خودش...!

از جنـس دومیــن مــاه پاییـــز که باشی تنهــــا یک تلنگُـ ــــر کافیست،

برای فرو ریختن دُنیایت...

اشکــــ هایت...

و این دگرگونــی را فقط خودت میبینی و خودت...!

دگرگــون میشوی در پس هر واژه

و اگـــــــــر غــ ـــرورت را مورد اصــ ــابت قــرار دهند، این دیگر اوج بیگانگـیست...

آنقدر که خود را گاهـی با تمـام وجود در آغوش میگیری و برای خودت اشکـــ میریزی!

سکـ ــوت میکُنی...

دُختر آبـــان که باشی...

دُنیایت بی رحمانـــه شیشـ ــــه ای ست!

ظریف است...

میشکنــ ــد...

در جست و جوی تلنگــ ـــُر است...

فرو میریزد به سادگـ ـــی...

دُختر آبـــان که باشی...

درونت همیشـه غوغـ ـــاست!

و این غوغـــا را فقـط خــ ـــودت لمــ ــس میکنـی و خودت...!

دُختر آبـــان که باشی...

نگــــ ــــاه ها را میشناســی...

با هـر نگــــاه داغ میشوی و گاه یـــخ...

دُختر آبـــان که باشی...

حرف هـــــا... نگاه هــــا... عمـ ـــق معنایشـ ـــان را نشــان میدهند...

و این معنــ ـــا را فقــ ــط خــودت میفهمــ ـــی و خودت...

دُختر آبـــان که باشی...

پاییــــز دیگر فقط پاییـــز نیست!

خط جدیدیست از یک لحظـــــه...

که این لحظــه را فقط خودت لمــس میکنی و خودت...

از جنس من که باشی...

تازه میفهمی،

زندگـی را زندگـی کردن چـه معنــاست...

پاییز محرم فرا رسید...

ماه محرم هم پاییزی دارد...!

وقتی گرمای عشق آهسته آهسته از شهر بیرون رفت و باد ظلم وزیدن گرفت...

پاییز محرم فرا رسید...

وقتی برگ های وفا یک به یک زرد شد و کوچه پس کوچه ها را پر کرد و فرش پای عابران شد و

شرف و انسانیت بر درخت ناجوانمردی و جهالت سر به یکدیگر دادند...

پاییز محرم فرا رسید...

مردم پیمان شکن در هوای سرد و فضای خاکستری آتش جنگ افروختند...

تا دستهای آلوده شان را گرم کنند و کلاه جمود بر سر گذاشتند تا مغزشان را محصور سازند و

تن پوش خیانت پوشیدند...

پاییز محرم که رسید...

باغچه ی صفا و صمیمیت خشک شد و شاخه ی پیچک وجدان شکست...

پاییز محرم که رسید...

پرستوهای تولی و تبری از دل پاییز زدگان کوچید و

در دلها سنگ نامردمی جا گرفت و صداقت آرزویی دست نایافتنی شد...

باران رحمت که بارید همه به خانه های تاریک پناه بردند و چشم های خود را بستند و

گوش های خود را گرفتند و قطره ای از باران تن آنها را نشست و پلک هایشان را نم نزد...

پاییز محرم که رسید...

بوته های خشک پناه دخترکان بهار شد و

زمین بر سینه خویش از شدت درد پی در پی مشت حسرت و ناامیدی کوفت و

دامنش از خون یاران عشق رنگین شد...

پاییــ ــز محـ ـــرم چه غمگیـ ــن است...

نبض باران...

بـــــاران...

بی صـــــدا نیست...

هر جــا می خورد صدایــی دارد...!

این است...

نبـ ـــض بـــ ـــاران

همان که هر لحظه با توست...

بوی خــدا می‌دهد پاییــز...

برگ‌های نارنجـی و خیابـان‌های خیسش...

تاب‌های خالـی پارک‌هایش...

چمن‌های به خواب رفته‌اش...

چای دم کشیـده‌ی غـروب‌های آبـــان...

همــــــه...

نقاشـی‌های خــدا هستند...

انگــار پای تمــام روزهـای پاییزی‌مــان را امضــا کرده و نوشتـــه:

همــــان که هــر لحظـــه با توست...

همین است که پاییــز سراسر بـوی خــدا می‌دهد...

عید غدیر مبارک...

غدیـــــر...

تجلّی اراده خداوند، مکمّل باور ما و نقطه ی تأمّلی در تاریخ است...


عید کمال دین, سالروز اتمام نعمت و هنگامه اعلان وصایت و ولایت امیر المومنین (ع)

بر شیعیان و پیروان ولایت خجسته باد...

هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست...

زندگــ ــی به مــن آموخـت

کـــــه...

هیــ ـــچ چیــــز از هیــ ـــچ کـس بعیــ ـــد نیسـت...!

دلم گرفته است یا دلگیرم یا شاید هم دلم گیر...

دلـ ـــم گرفتـه است یا دلگیـ ــرم یا شاید هم دلـ ــم گیــــر...

نمی دانــ ــم...!!!

اصــلا هیچ وقت فرق بین این ها را نفهمیدم!

فقط میدانم دلـ ــم یک جوری میشود...

جوری که مثل همیشــه نیست...!

دلـــم که اینطور میشود،

غصــه های خودم که هیـ ‌ــچ،

غصـ ـه ی همـ ـه ی دنیـ ــا میشود غصــه ی مــ ـن...

بعــــــد...

دلـ ـــم بدجـ ــور غروب زده میشــود...

عید قربان مبارک...

خدایــــــــا

قسمت می دهم هر لحظه کمکم کنی

تا نفسم را به قربانگاه درگاهت عرضه کنم

و تو قربانی شدن و نلرزیدن و نلغزیدن را عنایت فرما...

*عید سعید قربان مبارک*

خدایا رشته ی زندگیم را به دست های امن تو میسپارم...

 خدایـــــــا

ذهنــ ـــم پریشــــان است...

قلبــ ــــم بی قــــرار است...

افکـ ــــارم شوریــده اند...

و...

پس...

رشتــه ی زندگـ ــی ام را به دست های امـن تو می سپـــارم...

آن گاه طوفــــان می خوابـــد و

 آرامـــش تـــو، حکمفرمـــا می شــود...

زندگی دو چهره دارد...

حواسـ ــمان باشـــد...

زندگـ ـــی دو چهــــره دارد...!

یا به بازیمــــان میگیــرد...

یا به بازیــش میگیریــم...

انتخـــــاب بـا ماســـت...