گاهــی دلـ ـــم میخواهد به بعضـی ها بگویم؛
باشیــــــد...
حتـی اگــر مـن دیگـــر نباشـم...
# خــانـواده ام...
خداونــــــدا...
اگر بخواهم آنچه در ذهـــن دارم با تو بگویم،
هزاران جلد کتاب می شود...
ولــــــی...
آنچه در دل دارم،
یک جملــــــه بیش نیست...
خدایــــــــا خیـــلی دوستتــــــ دارم...
بابتـــــ همـــه چــی ممنونتـــم...
شبیـــه بــارانـ ــی کـه هنــــوز نیـامـــده...
گیــ ــــر کـــرده ام...
در دلـــ ــــ ابــ ــرهـا...
... یک دقیقه سکوت
به خاطر رویاهای شیرین کودکی که هرگز باز نخواهند گشت...
به خاطر تمام امیدهایی که به ناراحتی مبدل شدند...
به خاطر شب هایی که با اندوه سپری شد...
به خاطر چشمانی که بارانی ماندند...
به خاطر احساساتی که نادیده گرفته شد...
به خاطر کسانی که هرگز نیاموختند گریه کنند...
به خاطر کسانی که هرگز نیاموختند لبخند بزنند...
به خاطر کسانی که شادی خود را با ناراحت کردن دیگران بدست آوردند...
به خاطر تمام لحظات ازدست رفته ی عمر...
برای انسان بودن...
برای دل گرفته...
برای زندگی...
و به احترام کسانی که سکوت کردند...
وجـ ــودم را بـا عشـ ـــق خـ ــود گــ ــره ده
تـــا...
در انجـمــ ــاد افـکـ ـــار خـویـ ـش بـه خـ ــواب نــروم...!
دیــوانــ ــه ات میکننــد مسـائـلـ ــی کـه در ذهنـتـــ ــــ ...
بـه جـ ـای حـ ــل شـ ـدن، تـ ـه نشیـ ــن شـ ـده باشنــد ...!
خــ ــدای مـ ـن...
ایـ ـن روزهــ ـا بیشتــر حواسـ ـت به مــ ـن باشـد...
می گوینـد بزرگتــرین شکسـ ـت، ازدست دادن ایمـ ــان اسـت...
حواسـت باشد که مــن شکسـ ـت نخورم...
مــن هنوز هم تو را به نام قاضی الحاجات می خوانــم،
حتــی اگر همــه ی التمـ ــاس هایـم را نـادیــده بگیــری...
هنــوز هـم تـو را ارحم الراحمین می دانـــم،
حتــی اگــر سخــ ـت بگیـــری...
هنـوز هـم تــو همـان خدایــی...
امـ ــا مــ ـن...
مگـ ـذار کـه از دسـت بـــروم...
من امیــ ـدم به توسـت...
بـرای دلــ ـــم امـن یجیــب بخوان تــا آرام شــود ایـن دل مضطـ ــرب...
خدایــــا...
ســال هاسـت به این نتیجــه رسیــده ام کـه تــــو...
آن مشتــ ـرک موردنظـ ــری هستـی کـه همیشـ ـه در دستـرسـ ـی...
اِلٰهی وَ رَبّی مَنْ لی غَیْرُکَ...
امــروز آغازیسـت بر یکـــ پــایــان دیگــــر...
امــروز تولــدی دیگــر از چندیــن تولــد دیگــــرم هسـت...
شناسنامم میگه که بیست و دومین پاییز از زندگیمم گذشت...
و همین طور یکسال دیگه از جوونی...
وقتی روز تولدم میشه درکنار خوشحالی یه حس دلگیر بودن هم دارم...!
نمیدونم چرا ولی...
شاید به خاطر لحظاتی بوده که از دستشون دادم...
شاید به خاطر بزرگ تر شدن و زیادشدن دغدغه هاست...
شاید واسه آینده ی نامعلومی که درپیش رو دارم...
شاید واسه آرزوهام...
شایدم.............
فقط امیدوارم آخر همه چیزی خوب باشه...
خدایا ازت میخوام که هیچ وقت بنده هاتو توی پستی و بلندی های زندگی تنها نذاری...
خلاصه اینکه:
تولــ ـــــدم مبــ ـــارکــ ــــــ
غــوغـ ــای درون ِ دُختـ ـــر آبــــ ــــان را،
تنهــ ــــا خـ ــود میتوانــد چارهــ جویــ ـی کنــد و خدایـــش...
کــ ـــاش گاهـ ـــی زنـــدگــ ـــی
[◄◄ι] [ ιι ] [■] [►] [ι►►]
داشتــ ــــ . . .!
بهانه نوشت:
چه ارزشی دارند بعضی لحظه ها، دقیقه ها و ساعت ها...
خدایا لحظات خوب رو توی زندگیمون پررنگ تر کن...!
گــوش کنیــم!
صــدای نـفـس هـای پـایـیـــ ــــز، این زیـبـاتـریـن فـصــل خــدا می آید...
نـگـرانــی هـایـمان را از بـرگ هـای درختـان آویــزان کـنیم...
چنـد روز دیـگــر مـی ریــزنـد...
حـواســمان کـجــاســت؟!
یـک تــابـسـتــان دیگـر هـم گـذشـت...
حـال بـایــد دوبـاره بـه آمــدن پـایـیـــ ــــز دل خــوش کـنیـم...
پـایـیـــ ــــزی خـوش رنـگ...
پـایـیـــ ــــزی کـه دلــمـــــان نـگیــرد و غـروبـش غــــم نـداشـتـه بـاشـد و
در کــوچـه پــس کــوچــه هـایـش بـغــــض نـبـاشـد...
پـایـیـــ ــــزی کـه
مهـر و آبـان و آذرش ما را یـاد هـیـچ خـاطـــره ی خـیـســی نـیـنـدازد
و دل کـنـدنـش آســان تــر بـاشــد از دلـبـسـتـنـش...
یـک پـایـیـــ ــــز دوســت داشـتـنـــی کـه شــایــد مــال مـــا بـاشــد...
میـمـانیـم بـه امـیــد پـایـیـــ ــــزی کـه
نــه از فــاصـلـه خبــری بـاشـد، نـه از درد، نـه از زخــم، نـه از جـنـگ و نـه از فـقـر...
بـه امـیـــد پـایـیـــ ــــزی کـه وقـتـی بـه آخــر رســیـد،
جــوجــه ای از جــوجــه هــایـمـان کــــم نـشـده بـاشــد...!
عـاشـ ـــق آن خـاطـراتـ ــی هستــم کـه...
تصـادفــ ـــی از ذهنــ ــم عبـ ـــور میکننــد
و
باعثـــــ لبخنــ ـــدم می شـونــد...
شایــد کمتــرین چیزی که به مـا داده ای صبــــر است...
و بیشتــرین چیزی که از مـا میخواهـی بـاز هم صبــــر است...!
خدایــــا
مـــا آدمــــ های بی تحملـــی هستیـــم...
صبــــر و تحمـــل را هـم یادمـــــان بـده...
بهانه نوشت:
اینکه کسایی که دوسشـون داریم و واسمون مهمن
و توی زندگـی هرکسی نقش اول رو بازی میکنن،
این روز رو به یادشــون باشه و
به هر نحوی بهمون تبریک بگن تا باعث خوشحالیمـون بشه این خودش یه دنیـــاس...
خـداجونم هیچ وقت سایشونو از سرمون کم نکن...
آمیــن...
اینکه نمی خواهم حرفـ ـــ دلـ ــم را بزنم بماند...
اینکه در ذهـن و فکـ ـرم چه می گذرد
و مـن به چه می اندیشـ ـم بماند...
اینکه نمی خواهم حرفـ ـــ های تکـراری بگویم بماند...
اینکه آدمـــ ها چگونه اند و چطور قضاوتـ ـم میکنند هم بماند...
تمـ ــام این حرفـــــ ها به کنــ ـــار...
چیزی که ماندنی است ودوست دارم بماند،
مـ ـن و خدایـ ــم هستیم...
زندگـی مانند یک سـوال چند گزینـه ایست...
گاهـی این گزینـه ها هستند کـه
باعث سردرگمـی میشوند نه خود سـوال...
دنیـای آشفتـه ی درونـم را
که تنهــا از نگــاه تـــو پیداست،
با لالایـی مهربــان خـود، آرام کن
خدایــا...
قلب های ما کوچیکه...
تحمل های ما اندک...
دلتنگی هامون بزرگ...
صبرهامون کوچیک...
کمکمون کن
با شادکردن دیگران در هر شکلی که از دستامون برمیاد،
شادی بزرگتری رودر قلب هامون حس کنیم
و این شادی انگیزه ی ما بشه برای ادامه دادن...
برای زندگی کردن...
برای زنده بودن...
خدایا کمکمون کن بتونیم
عشقمون رو، لبخندمون رو، مالمون رو، شادیمون رو
با دیگران قسمت کنیم و تو با این کار
به عشقمون، به لبخنده مون، به مالمون، به شادی هامون برکت بده
و اون ها رو افزون کن...
آمیــن...
هیـچــ ❤ בلـ ـے ❤
بے بَهــانہ نِمے گــیــرב...
نِمےבانَــ ـــم
بَهــانہ هــا בلگیرَنــב...
یــا...
בل ها بَهـــانہ گیــر...
همیشـــه حرفـــــ هایی ست برای گفتن ...
و حرفـــــ هایی ست برای نگفتن ...
و ارزش هر انســـان به حرفـــــ هایی ست که برای نگفتن دارد ...
حرفـــــ هایی برآمده از دلـــــ ♥ ـــــ ...
نیمــه شـب است و من چشـم باز کردم از خواب شیریـن!
سکــ ـوت همیشـــگی فضــــای دلـ ــــم را پر کرده است...
مثل همیشـه پرم از آرزوهـــای دوست داشتنــی و حسرت نداشتن هایشان!
چقدر نداشته هایمان را دوست می داریم...
امــا در این میان وجــود تـــــــو دلـــم را آرام کرده است...
حیف و افسوس که گاه بودنت را فراموش می کنم!
کاش چشم جز تو نبیند، تا بودنت را همیشه در یاد داشته باشد...
تنهــــــا که می شوم فقط تــو هستی و تــو...
کـــاش همیشه اینقدر نزدیک مهربانیت باشم...
کـــاش از یاد نبرم نــوازش بی دریغت را...
شرمسار نگاه پر نورت خود را شایسته ی بنده بودن نمی دانم...
مگــر تــو ببخشی دنیـای بی حرمتیم را...
مگــر تــو ببخشی لحظه لحظه های فراموش کردنت را...
مگــر تــو ببخشی از یاد بردن بزرگیت را...
با این همـــه...
به مهربانیت ایمانـــی دارم سرشــــار...
هـ ـر از گاهـ ـی...
توقـ ـف در ایستگـــاه بیـن راه فرصـت خوبیست،
بــرای دیــدن مسیــر طــی شـده
و نگریستـن به راهـ ـی که پیــش روست...
گاهـ ـی بـرای رسیــدن بایــد توقـ ـف کرد...