غوغــای دُختر آبـــان را تنهــــا خودش درک میکُند و خدایش...! از جنـس دومیــن مــاه پاییـــز که باشی تنهــــا یک تلنگُـ ــــر کافیست، برای فرو ریختن دُنیایت... اشکــــ هایت... و این دگرگونــی را فقط خودت میبینی و خودت...! دگرگــون میشوی در پس هر واژه و اگـــــــــر غــ ـــرورت را مورد اصــ ــابت قــرار دهند، این دیگر اوج بیگانگـیست... آنقدر که خود را گاهـی با تمـام وجود در آغوش میگیری و برای خودت اشکـــ میریزی! سکـ ــوت میکُنی... دُختر آبـــان که باشی... دُنیایت بی رحمانـــه شیشـ ــــه ای ست! ظریف است... میشکنــ ــد... در جست و جوی تلنگــ ـــُر است... فرو میریزد به سادگـ ـــی... دُختر آبـــان که باشی... درونت همیشـه غوغـ ـــاست! و این غوغـــا را فقـط خــ ـــودت لمــ ــس میکنـی و خودت...! دُختر آبـــان که باشی... نگــــ ــــاه ها را میشناســی... با هـر نگــــاه داغ میشوی و گاه یـــخ... دُختر آبـــان که باشی... حرف هـــــا... نگاه هــــا... عمـ ـــق معنایشـ ـــان را نشــان میدهند... و این معنــ ـــا را فقــ ــط خــودت میفهمــ ـــی و خودت... دُختر آبـــان که باشی... پاییــــز دیگر فقط پاییـــز نیست! خط جدیدیست از یک لحظـــــه... که این لحظــه را فقط خودت لمــس میکنی و خودت... از جنس من که باشی... تازه میفهمی، زندگـی را زندگـی کردن چـه معنــاست...