بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

ای روزگــار... از خـ ـط خـ ـطـ ـی هایـم ساده نـگــــذر...! بـه یـاد داشتــه باش... این دلــنـوشــته ها را یک دل، نــوشــتـه...!
بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

ای روزگــار... از خـ ـط خـ ـطـ ـی هایـم ساده نـگــــذر...! بـه یـاد داشتــه باش... این دلــنـوشــته ها را یک دل، نــوشــتـه...!

پدر...

طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد دره شیشه سس رو باز کنه ؛

پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست دره شیشه سس رو باز کنه ؛
مادرم منو صدا زد و منم خیلی راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم : اینم کاری داشت !
پدرم لبخندی زد و گفت :
یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زود تر از من میومدی و کلی زور میزدی تا دره شیشه سس رو باز کنی ؟؟؟!!!!!
یادته نمی تونستی ...
یادته من شیشه سس رو میگرفتم و کمی درش رو شل میکردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه ...
اشک تو چشمام جمع شد ...
نتونستم حرفی بزنم و فقط پدرم رو بغل کردم
...............

گناه...

تصمیمش رو گرفته بود...

ولی قبل از اینکه تصمیمش رو عملی کنه؛

کبریتی زد،

صدای روشن شدن گوشش، و بوی گوگرد مشامش رو پر کرد...

در افکار خودش بود که نگاهش بر چوب کبریت لاغر اندامی لغزید که آتش از سرش به

جونش افتاده بود و هر لحظه به انگشتهاش نزدیک می شد...

به خودش گفت مشکلی نیست و تکرار کرد:

من مقاومت می کنم... مقاومت می کنم... مقاومت می......

ناگهان فریادی کشید و چوب کبریت رو بر زمین انداخت...

به خودش گفت: متاسفم؛ من تحمل آتش ندارم...

منصــــــــــرف شـــــــــــــــد.................


جملات زیبا گیله مرد

قطاری به مقصد خدا میرفت...

 قطاری به مقصد خدا می رفت،


لختی در ایستگاه دنیا توقف کردوپیامبرروبه جهانیان کرد وگفت:


مقصد ما خداست،کیست که با ماسفر کند؟


کیست که رنج وعشق توامان بخواهد؟


کیست که باور کند دنیاایستگاهی است برای گذشتن؟


قرن ها گذشت اما از بی شمار آدمیان جز اندکی برآن قطارسوار نشدند.


ازجهان تا خداهزارایستگاه بود درهرایستگاه که قطار می ایستاد کسی کم میشد!


قطار می گذشت وسبک،زیرا سبکی قانون راه خداست...


قطاری که به مقصد خدا می رفت،به ایستگاه بهشت رسید.


پیامبر گفت:اینجا بهشت است مسافران بهشتی پیاده شوند.


امااینجا ایستگاه آخر نیست...


مسافرانی که پیاده می شدند بهشتی شدند.


اما....... اندکی بازهم ماندند،قطار دوباره راه افتادوبهشت جا ماند.


آنگاه خداروبه مسافرانش کرد وفرمود:


درود برشما،رازمن همین بود آن که مرامی خواهد درایستگاه بهشت هم پیاده نخواهد شد.


و آن هنگام که قطاربه ایستگاه آخررسید دیگر نه قطاری بود ونه مسافری...........


قطاری سوی "خـــــــــدا" میرفت،

همه مردم سوار شدند... 

به ایستگاه بهشت که رسیدن همه پیاده شدن...

و فراموش کردن که مقصد نهائی"خـــــــــــدا"بود نه بهشت...!!!

توانم...

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و بر می گشت،

پرسیدند: چه می کنی؟

پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.

گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می توانی بیاوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.

گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که خلیلم ابراهیم(ع) را بی گناه در آتش انداختند تو چه کردی؟
پاسخ دهم:


هر آن چه را که از توانم بر می آمد...


داستان مداد رنگی ها...

          


همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند ، به جز مداد سفید!


هیچ کسی به او کار نمی داد...


همه می گفتند:«تو به هیچ دردی نمی خوری!»


یک شب که مداد رنگی ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند، مداد سفید تا صبح کار کرد؛


ماه کشید، مهتاب کشید و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...


صبح توی جعبه ی مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد!!!