بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

ای روزگــار... از خـ ـط خـ ـطـ ـی هایـم ساده نـگــــذر...! بـه یـاد داشتــه باش... این دلــنـوشــته ها را یک دل، نــوشــتـه...!
بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

ای روزگــار... از خـ ـط خـ ـطـ ـی هایـم ساده نـگــــذر...! بـه یـاد داشتــه باش... این دلــنـوشــته ها را یک دل، نــوشــتـه...!

در درون بعضی انسان ها...

دیـ ـر یا زود...

تجربــه ی زندگـی بـه مـا می آموزد کـه...

در درون بعضـ ـی انسـ ـان هــا...

گاهـ ــی انسـان دیگریسـت کـه...

او را هرگـ ــز نمی شناســی...!!!

خاطرات...

زندگــی یعنـی یکــــ نگـــاه ســاده...

تنهــــا چنـد خاطـ ــره

و تنهــــا چنـد لحظـ ـــه...

زندگــی یعنـی همیــن...

نگاهـ ـی به چنـد عکـ ــس ســــاده...

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

ای بهاری ترین بهار...

خدای من!

ای بهاری ترین سعادت من...

من بهاری بودن را از تو می خواهم...!

نفس بهاری خود را با باران مهربانیت بر من که گرفتار تاراج زمستان سرگردانی شده ام، نثار کن

تا جوانه ی سبز رویش در من بشکفد...

شاخه های شادمانی را در من پر شکوفه کن

تا میوه های سرزندگی و طراوت در من ساخته بشود...

کمکم کن تا غبار بی هدفی را از تنگ بلورین قلبم پاک کنم،

تا در شفافی آن چهره ی مهربان تو را ببینم...

ای خدای مهربان من!

امید آرمیدن در بهشت مهربانیت را از من دریغ نکن...

نگاه گرم تو کافیست تا آدم برفی بی انگیزگی در من آب بشود و دشت وجودم، بهاری گردد...

ای بهاری ترین بهار! مرا چون خود، بهاری کن...

آخرین خط خطی سال92...

تا 28ساعتو 8دقیقه ی دیگه، سال 92 هم به پایان میرسه!

با همه ی فرازو نشیبش...

با همه ی خاطرات خوبو بدش...

با همه ی اون لحظاتی که

گاهی خوب بود و گاهی هم با دلخوری همراه...

 

در طول این مدت آدمای اطرافمون رو هم بهتر شناختیم...

سالی که هرکدوم از ماها به نحوی یه تجربیاتی رو کسب کردیم!

که امیدوارم این تجربیات، چراغی واسه راه آیندمون باشه...

سال 92 هم گذشت...

 

حالا هم یه بهانه ای واسه شروع دوباره...

سالی که متحول میشه اون هم درعرض یه چشم به هم گذاشتن!

زمانی که دوباره به سرعت سپری میشه و امیدوارم که

با تلاشمون بتونیم از فرصت ها و شرایط به نحواحسن استفاده کنیم

تا به اون چیزایی که میخوایم برسیم...


در این ساعات پایانی سال از خدا میخوام که...

سالی که در پیش رو هست برای همه خوب و پربرکت باشه و

سرشار از عشق و محبت و دوستی به همراه سلامتی و آرامش...

و اینکه...

هرچی صلاحه واسه هممون مقدر بشه

و آینده ای روشن در انتظار همه باشه...

انشاءالله...

راستی سرسفره ی هفت سین دعا یادتون نره! یاد ما هم باشید...

...پیشاپیش عیــــــد همتون مبـــــارک...

خانه تکانی دل...

دلت را بتکان...

غصه هایت که ریخت،

تو هم همه را فراموش کن...

دلت را بتکان...

اشتباه هایت وقتی افتاد روی زمین، بگذار همانجا بماند...

فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش!

قاب کن و بزن به دیوار دلت...

دلت را محکم تر اگر بتکانی،

تمام کینه هایت هم می ریزد!

و تمام آن غم های بزرگ...

و همه ی حسرت ها و آرزوهایت...

حالا آرام تر، آرام تر بتکان تا خاطره هایت نیفتند!

تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند!

خاطره، خاطره است...

باید باشد، باید بماند...

کافی ست؟

نه!

هنوز دلت خاک دارد! یک تکانِ دیگر بس است...

تکاندی؟!

دلت را ببین...

چقدر تمیز شد...

دلت سبک شد؟!


حالا این دل جای "او" ست!

دعوتش کن...

این دل مال "او" ست...

همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا...

و حالا تو ماندی و یک دل...

یک دل و یک قاب تجربه...

یک قاب تجربه و مشتی خاطره...

مشتی خاطره و یک "او"...

یک او...

یعنی همان خـــدا...

خـانـه تـکانــی دلـت مبـارک...ハート のデコメ絵文字ハート のデコメ絵文字

دل های ما زمینیان...

خدایــــا...

دل های ما زمینیــان به کدام سو میرود؟!

آری...

سوسوی فـانوس را آن دور دورهـا میبینیم...

امــــا...
نمیدانـم چــرا خـ ـود را در تاریکـ ـی محـ ـو میکنیـم...!


حال دلمان...

خدایـــــــا ...

مـــا برای داشتن دست های تـــو ریسمـان نبسته ایـم !

دلـ ـ ـ ــ بستــه ایـم ...

همیـن کـه حـ ــال دلمــ ــان خـــوب باشد، برایمـان کافـی ست ...

سکوت...

سکـ ــوت زیبــاترین حرفی است که بــرای

دیــدن و ندیــدن...

خواستن و نخواستن...

بـــودن و نبــودن...

میشــه گفت:

گفتنـ ـی ترین واژه

بـرای ناگفتنــی ترین لحظـ ــه ها...         

 و آســون ترین کلمــه                    

بـرای سخـت ترین جملـ ــه هاست...

چه چهار فصلی است سرزمین دقایق من...

دلـ ــم به اندازه تمام روزهای پاییـزی گرفتـه است...

آسمـان چشمانـم به اندازه ی تمام ابرهای بهـاری،بارانـی است...

قلبــ ـم انگار به اندازه سردترین روزهای زمستـانی،یـخ زده است...

امــا در وجــودم کوره داغ تابستـانی میسوزد...

چه چهــار فصلـی است سرزمیـن دقـایــق مــن...!!!

یادم باشد این یادم باشدها از یادم نرود...

زندگی مثل یک جاده ی بلند و طولانی است...

بخش‌هایی از جاده زندگی پر است از فراز و نشیب!

یادم باشد …

که در پس هر فرازی، فرودی هست و در ادامه ی هر فرودی یک فراز، خود را آماده نگاه دارم...

یادم باشد….

جاده‌ها برای رفتن ساخته شده‌اند نه ماندن...

بخش‌هایی از جاده زندگی خشن است و ترسناک!

یادم باشد …

ترس به خود راه ندهم و با شهامت پیش بروم چرا که خدای من نگران و نگهبان من است...

بخش‌هایی از جاده زندگی پر پیچ و خم‌اند!

یادم باشد …

پیچ و خم لازمه ی راه است بدون آن زندگی یکنواخت است و کسل کننده...

بخش‌هایی از جاده ی زندگی حاشیه‌های جالبی دارند!

یادم باشد …

برای لحظاتی ایستادن، لذت بردن و نفس تازه کردن...

خوب است اما باید نگاهم را دوباره به جاده بدوزم...

گاهی جاده‌ها طولانی به نظر می‌رسند، ره توشه یادم نرود،

صبر، اندکی امید و به مقدار کافی ایمان...!

در زندگی جاده‌هایی وجود دارد که به جای مشخصی ختم نمی‌شوند!

یادم باشد …

گرفتار وسوسه نشوم و مقصد اصلی‌ام را فراموش نکنم

و اگر اشتباه رفتم راه بازگشت همواره باز است...

برخی جاده‌ها تاریکند!

یادم باشد …

گاهی به آسمان نگاه کنم. جایی که ستاره‌ها هدایتم می‌کنند

و فراموش نکنم مهربانترین، هدایت گرانی را از پیش خود فرستاده است،

تا انسان‌ها بی‌کس و بی‌نشان نمانند...

یادم باشد …

هر گامی که ما بسوی او بر می‌داریم او پیشاپیش ده گام برداشته است!

او مشتاق دیدار ماست... 

خدایا هرکه دلش هوایی تو شود...

خدایــــــــا

مـ ــن ایمـــان دارم به اینکــه...

هر کــه دلــ ــش هـوایــــی تــــــو شود،

تــــــو هوایـش را داری...

اینگونه زندگی کنیم...

اینگونــه زندگـ ـــی کنیـم:

ســــاده امـــا زیبـــــا...

مصمـم امـــا بیخیــال...

متواضـع امـــا سربلنـــد...

سبــز امـــا بی ریــــا...

مهربـــان امـــا جـــدی...

عـاشـ ــق امـــا عـاقـ ـــل...

گاهی نباید...

گاهــ ــی...

نبایــد هــی با خــود تکـرار کـرد حرفــ ــها را...

فکــــر هـم نبایــد کـرد...!

حتـــی نبایــد نوشت...

بایــــــد سکـــــوت کـرد...

عمیــ ــــقـا سکـــ ــــوت کـرد...

کاش...

کـاش هیچ وقت هــوای چشمـ ــامون ابــری نباشه...

ولــی همیشـه هــوای دلمــ ـــون برفــی باشه...

پــــاک و سفیـــد...

کـاش بتونیــم همیشـه

مراقــب پنجــــره ی بخــ ــار گرفتــه ی دلمــ ـــون باشیـم

تــا آدمــ ـــا نتونن

بـا هــــر بهـــــــانه ای اونــو خـ ـط خـ ـطـ ـی کنن...!

کــ ــــاش...............

کم کم یاد خواهم گرفت...

کـم کـم یــاد خواهـم گرفت با آدم هــــا

همانگونه باشـم که هستنـد...

همانقــــــدر

خـــوب...

گـــــــرم...

مهربــــــــــان...

و گاهــــی همانقــــــدر...

بـــــــــــــــد...

ســــــرد...

تلــــخ...

بعضی حرفها...

بعضــ ــی حرفــ ـــها...

گفتنــی ست و بعضـــی نوشتنــی...

و بعضـــی هیچکــدام...

این روزهــ ــــــا به هیچکــدام نزدیکتــرم...!

کم کم داره آخر پاییز میشه...

کـم کـم داره آخــر پاییـ ــــــز میشه...

همــه دم میزنند از شمردن جوجه ها...

امـــا تــــــو...

بشمــار تعداد دل هایی را که بدست آوردی...!

بشمــار تعداد لبخندهایی که بر لب دوستانت نشاندی...!

بشمــار تعداد اشک هایی که از سرشــوق و یا غــ ـم ریختی...!

فصـــل زردی بود امــا تـــــو چقدر سبــز بودی؟!

نگــران جوجـه ها نباش آن ها را بعـدا میشماریم...

امیدوارم همه ی لحظه های پایانـی پاییزت پر از خش خش آرزوهـای قشنگ باشد...

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

آدم ها ترجمه ات میکنند...

آدمـ ــهــا

نــمـی فـهمـنـتــــ...

تـرجـمـ ــه اتــــ مـیـکـنـنـد...

آنــــ هـ ـم بـه زبـ ـان خـودشـ ـان...!


حکایت باران و چتر...

حکایـت غریبـ ــی است این حکایـت بــ ــاران و چتـ ـــر...

انگــــار که آدمـی را، حتی با بــــاران هم می­ آزمایند...!

راستــــی!

در جــــاده ی زندگــــی، بــــاران چقـدر تعییـن کننـده است؟!

بایـــد آهستـ ـــه تـر رفـت، تاملــ ــی بایـ‌ـــــد...

...به بهـــــــــانه ی تولـــــــدم...

تاریــــخ تولـــــــــد

بهانــ ـــه است!

بهانــ ـــه ای که فرامـ ـوش نکنــی آمدنــت را...

علامتی است!

علامتی پر معنـــــــا در سر رسید زندگــی ما...

 

زاده ی بارانــم...

برگ های زردوتب دار پاییــزی...

دختــر شب های سرد آسمان ابری

ولی گرمم به گرمی روزهای عاشقـانــه...

دلـــــــم...

شکننــ ـده تـر از برگ های خوشرنگ درختان پاییــزی ست

که در زیر پاهایتــان خـ ـرد میشود...

پاییـــز را دوست دارم...

چراکه من نیز متولــد پاییــزم...

با هر پاییــزی مرا نیز عالمــی ست

و...

تولـــــدی را چشم در راه...
Avazak.ir Line12 تصاویر جداکننده متن (1)

21 سال پیش دم دمای صبح موقع اذان، توی همچین روزی به دنیا اومدم...

همیشه روز تولدمون یکی از قشنگترین روزای زندگیمونه...

البته این رو هم بگم که شاید روز تولد هرکسی واسه خودش قشنگ باشه!

ولی اینکه دیگران چه نظری درمورد اومدن تو به این دنیا بدن هم حرفیه...

اینکه توی این مدت چطور زندگی کردیم هم بماند...

فقط امیدوارم توی هر سنی که قرار گرفتم،

وقتی به گذشته نگاه میکنم احساس ندامت و پشیمونی نداشته باشم...!

نمیدونم ولی روز تولد یه حس دلهره ای هم هست!

دلهره ی بزرگتر شدن...

دلهره ی مسئولیت مسئولیت پیدا کردن...

مسئولیت در قبال زندگی و کسایی که وارد زندگیمون میشن...

ولی خب چه حس شادی و چه حس دلهره داشته باشیم،

زندگی بالاخره میگذره، با همه ی فرازونشیبش...

همینا هستن که زندگی رو میسازن...

 زمان هم هیچ وقت متوقف نمیشه و اون موقع هست که باید حرکت کرد و رفت...

گذشته هم گذشته...

باید با امید به آینده زندگی کرد...

مهم روزهاییه که میان و باید قدرشون رو بدونیم...

خلاصه اینکه:

... تولـــــــــدم مبـــــــارک ...

این منم دختر آبان...

دُختر آبـــان را تنهــــا خودش درک میکُند و خودش...!

از جنـس دومیــن مــاه پاییـــز که باشی تنهــــا یک تلنگُـ ــــر کافیست،

برای فرو ریختن دُنیایت...

اشکــــ هایت...

و این دگرگونــی را فقط خودت میبینی و خودت...!

دگرگــون میشوی در پس هر واژه

و اگـــــــــر غــ ـــرورت را مورد اصــ ــابت قــرار دهند، این دیگر اوج بیگانگـیست...

آنقدر که خود را گاهـی با تمـام وجود در آغوش میگیری و برای خودت اشکـــ میریزی!

سکـ ــوت میکُنی...

دُختر آبـــان که باشی...

دُنیایت بی رحمانـــه شیشـ ــــه ای ست!

ظریف است...

میشکنــ ــد...

در جست و جوی تلنگــ ـــُر است...

فرو میریزد به سادگـ ـــی...

دُختر آبـــان که باشی...

درونت همیشـه غوغـ ـــاست!

و این غوغـــا را فقـط خــ ـــودت لمــ ــس میکنـی و خودت...!

دُختر آبـــان که باشی...

نگــــ ــــاه ها را میشناســی...

با هـر نگــــاه داغ میشوی و گاه یـــخ...

دُختر آبـــان که باشی...

حرف هـــــا... نگاه هــــا... عمـ ـــق معنایشـ ـــان را نشــان میدهند...

و این معنــ ـــا را فقــ ــط خــودت میفهمــ ـــی و خودت...

دُختر آبـــان که باشی...

پاییــــز دیگر فقط پاییـــز نیست!

خط جدیدیست از یک لحظـــــه...

که این لحظــه را فقط خودت لمــس میکنی و خودت...

از جنس من که باشی...

تازه میفهمی،

زندگـی را زندگـی کردن چـه معنــاست...

هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست...

زندگــ ــی به مــن آموخـت

کـــــه...

هیــ ـــچ چیــــز از هیــ ـــچ کـس بعیــ ـــد نیسـت...!