بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

ای روزگــار... از خـ ـط خـ ـطـ ـی هایـم ساده نـگــــذر...! بـه یـاد داشتــه باش... این دلــنـوشــته ها را یک دل، نــوشــتـه...!
بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

ای روزگــار... از خـ ـط خـ ـطـ ـی هایـم ساده نـگــــذر...! بـه یـاد داشتــه باش... این دلــنـوشــته ها را یک دل، نــوشــتـه...!

خدایا! دلم امشب گرفته... بیا کمی با تو صحبت کنم...

خدایـــا...

زندگــی سرشار از هزاران نگرانی ست!!!

و ذهن از یک فکــر به سوی فکــری دیگر پرواز میکند...

در میان چنین هیــاهویــی،

شنیدن ندای خاموشی که در قلب،با من سخن میگوید دشوار است...

خدایـــا...

مرا موهبت آن بخش

که ذهنم در کشاشش این غوغای روزمره بر تــو متمرکــز باشد...

و هر روز دقایقی با تو ارتباط برقرار کنم...

خدایا تو میدانی آنچه را که من نمیدانم...

خدایـــــــا...

تـــو میدانـــی آنچه را که مـن نمیدانـــم!

در دانستن تو آرامشیست،

و در ندانستن من تلاطــم ها...

تــو خــود با آرامشت، تلاطمــم را آرام ســاز...

خدایا دلم مرهمی می خواهد از جنس خودت...

خدایــــــــا ...

دلـــم مرهمی می خواهد از جنس خودت!!!

نزدیـ ـ ـک...

بی خطـ ـ ـر...

بخشنـ ـ ـده...

بی منـ ـ ـت...

انتهای قصه...

خــدای خــوب مــن!

زنـــدگی به سختــی اش می ارزد؛

اگـر تــو در انتهــــای هــر قصـــه اش ایستــاده باشـی...

زمان...

خدایــــــــا ...

نرسان "زمـــــانی" را که برای زندگــــــی ؛

همه چیز داشته باشیم غیر از "زمــــــان" ...

مبادا چشمم در چشم خدا گیر کند...

هـــر بار کـه دلــم هـــوای خـــــــدا کـــرد...

نــــه! 

هــر بار کـه خـــــــدا یــاد ِ دلــم کــــرد... 

تـنـم لــرزید... 

نــه از خــــــدا... 

از خــــودم! 

که از شــیطــان هـــم شـیطـان تــَر شــدم... 

نـگـاهم را مــی دزدم...

مبادا چشــمم در چشـــم خـــــــدا گــــیر کند...

خدایا چقدر به ما نزدیکی...

خدایـــــــــــا...

با همه ی فاصـــــــــــله‌ای که از تو گرفته‌ایم...

هنـــــــــوز هم...

چقدر به ما نزدیکـــــــــی...

خدا...

پدرم می گوید:

کتـــــــاب

مادرم می گوید:

دعــــــــا

ومن خوب می دانم ...


که زیباترین تعریف خدا را


فقط می توان از زبانِ گُـل ها شنید ...


مرحوم حسین پناهی
 

خیلی دور خیلی نزدیک...

خدایا ...!

گاهی تو را بزرگ می بینم و گاهی کوچک ،

این تو نیستی که بزرگ می شوی و کوچک ...

این منم که گاهی نزدیک می شوم و گاه دور ...

...خـــــــــــــدا...

بعضی موقع ها دلت می خواد با یکی حرف بزنی،


اما دوروبرتو که نگاه می کنی می بینی هیچکی نیست،


برای یه لحظه احساس بی کسی می کنی،


یه دفعه یادت میفته که خدایی هست هنوز،


اون موقست که می فهمی باید از همه دل ببری و فقط به


خودش دل ببندی،


و چه زیباست اون لحظه ها. . .

خدا و دنیا...

وقتی خدا از پشت، دستهایش را روی چشمانم گذاشت،


از لای انگشتانش آنقدر محو دیدن دنیا شدم که فراموش کردم


منتظر است نامش را صدا کنم ...

پروردگارا...

پروردگارا...

             

داده هایت، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم...

                            

چون داده هایت نعمت، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان


است...

    

 

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد،


نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد،


خطی ننویسم که آزار دهد کسی را،


که تنها دل من؛ دل نیست...