3چیز هرگز برنمی گردد:
زمان، کلام، موقعیت
3چیز را هرگز نباید از دست داد:
آرامش، امید، صداقت
3چیز هرگز قطعی نیستند:
شانس، موفقیت، رویاهایمان
و 3چیز ارزشمندترین چیزهاست:
عشق، اعتمادبه نفس، دوست
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و بر می گشت،
پرسیدند: چه می کنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.
گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می توانی بیاوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.
گفت: شاید نتوانم آتش را
خاموش کنم اما آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که خلیلم ابراهیم(ع) را بی
گناه در آتش انداختند تو چه کردی؟
پاسخ دهم:
هر آن چه را که از توانم بر می آمد...
هیچ انتظاری از کسی ندارم!
و این نشان دهنده ی قدرت من نیست،
مسئله...
خستگی از اعتماد های شکسته است...
شکوه دنیوی همچون دایرهای است بر سطح آب،
که لحظه به لحظه به بزرگی آن افزوده میشود،
و سپس در نهایت بزرگی هیچ میشود....
آدم ها وقتی از هم دور می شوند؛
تفسیر و علتش اینه که؛ خیلی وقته از خدا دور شدن!
هر چند اگه ازشون بپرسی ممکنه این واقعیت رو تکذیب کنند و هزار بهانه بیارن،
ولی توباور نکن ...
وقتی خدا از پشت، دستهایش را روی چشمانم گذاشت،
از لای انگشتانش آنقدر محو
دیدن دنیا شدم که فراموش کردم
منتظر است نامش را صدا کنم ...
حالا که بزرگ شدم می فهمم...
چوپان قصه ى ما دروغگو نبود...
و از فرط تنهایی فریاد گرگ گرگ سر میداد...
" افسوس که کسی تنهایى اش را درک نکرد "
و همه در پى گرگ بودند!
در این میان تنها گرگ فهمید که چوپان تنهاست..............
پروردگارا...
داده هایت، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم...
چون داده هایت نعمت، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان
است...
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد،
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد،
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را،
مراقب باش!
دست روزگار هلت میده ...
ولی قرار نیست تو بیفتی ...
اگر بی تاب نباشی و خودت را به آسمان گره زده باشی اوج میگیری ...
به همین سادگی ...
خانه ای که هیچش همه شادی ست...
به از قصری که پوشالی ست...
ماهیت هر انسان، آن نیست که برایت آشکار می کند،
بلکه آن چیزی است که نمی تواند آشکار نماید،
پس اگر می خواهی او را بشناسی،
ناگفته هایش گوش فرا ده............. به گفته هایش گوش مسپار، بلکه به
بیچاره چوب کبریت کوچک ...
آتش از سرش شروع شد ولی بر جانش افتاد ...
پس ...
فکرت را مراقب باش ...
دیروز، پینوکیو آدم شد...
و امروز، آدمها پینوکیـو...
من از عاقبت مادربزرگ می ترسم...
همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند ، به جز مداد سفید!
هیچ کسی به او کار نمی داد...
همه می گفتند:«تو به هیچ دردی نمی خوری!»
یک
شب که مداد رنگی ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند، مداد سفید تا صبح کار
کرد؛
ماه کشید، مهتاب کشید و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...
صبح توی جعبه ی مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد!!!
مهربان باش که در آن پس
این پنجره ی سبـــــــز قشنگ
مهربان است کسی با من و تــــــو
چه قشنگ است نگاهی که به مهـــر
بگشایی به همه
به طبیعـت
به زمیــن
به ستـــاره
به قناری قفس
به هر آن چیز و هر
آن کس که خدا ساخت
مهـــــــربان باش
مهربان باش چو ابر
با کویر دل من
با تـن نازک گل
با زمخت تن خار
مهربان مثل نسیم
مثل آیینه و آب
مثل خورشید درخشان که به هر ذره ی خاک
می درخشد همه روز از سر مهر
زشت و زیبا همه مخلوق خداست
به همه مهر بورز...