ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
آنقدر بزرگ و گرفتار شده ایم که یادمان می رود توپمان در حیاط شبها تنها می ترسد...
یادمان رفته که مدادهای سیاه و سفید که هرگز تراشیده نشدند؛
پدر مادر ده مداد رنگی دیگر هستند که ما همیشه تراشیده ایم وکوچک شده اند...
اما از شما چه پنهان گاهی آنقدر کودک می شوم که...
یادم میرود بزرگ شده ام و هنوز عروسکهایم سر تاقچه ی زندگیم خاله بازی
می کنند...
و باران پا برهنه تمام کودکی را درمن می دود...
سلااااام آججیییییییییییی
خیلی قشنگ بود .
سلااااااااام آبجی جونی
خواهش میشه گلم...
مهربانی ترین لحظه هاست...
برای مهربانیت پاسخی جز دوست داشتنت ندارم....
خیلی گلی ابجی
ممنون عزیزدلم...
گلی از خودته آبجی جونم...