بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

ای روزگــار... از خـ ـط خـ ـطـ ـی هایـم ساده نـگــــذر...! بـه یـاد داشتــه باش... این دلــنـوشــته ها را یک دل، نــوشــتـه...!
بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

ای روزگــار... از خـ ـط خـ ـطـ ـی هایـم ساده نـگــــذر...! بـه یـاد داشتــه باش... این دلــنـوشــته ها را یک دل، نــوشــتـه...!

خاطرات خوش بچگی...

روز اول مدرسه...

نیمکتهای چوبی...

گچ و تخته سیاه و...       

در باز شد!

برپا!

خانم معلم وارد کلاس شد...

درس اول:

بابا آب داد و ما سیراب شدیم...

بابا نان داد و سیر شدیم...

مادر در باران آمد ؛ خیس خیس...

اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان...

و آن مردی که با اسب آمد و از تصمیم کبری برایمان گفت...

و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند...

برای عمو حسن یک گاو کافی بود...

چوپان دروغگو چه کار زشتی می کرد...

و ریزعلی خواجوی قهرمان قصه هایمان شد...

 

کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت سپری کردیم و در هزار توی زندگی گم شدیم و همه ی زیباییها رنگ باخت...

 و در زمانه ی سنگ و سیمان قلبهایمان یخ زد...     

 نگاهمان سرد شد و دستهایمان خسته...

             دیگر باران با ترانه نبارید ...


و ما کودکان سبز دیروز...

دلتنگ شدیم...                 

زرد شدیم...                  

پژمردیم و خشکزار زندگی مان تشنه آب شد...     


و سال هاست هر چه به پشت سرمان نگاه می کنیم جز ردپایی از خاطرات ِخوش بچگی نمی یابیم...!

و در ذهنمان جز همهمه ی زنگ تفریح طنین صدایی نیست...

و امروز چقدر دلتنگ آن روزهاییم...

هرگز نفهمیدیم چرا برای بزرگ شدن این همه بیتاب بودیم؟؟؟!!!

نظرات 5 + ارسال نظر

دلم واسه اول دبستانم تنگ شده

که وقتی تنها یه گوشه ی حیاط مدرسه وایسادی

یه نفر میاد و بهت میگه با من دوست میشی؟

حالا ما که دوستیم، فردا سر صف میبینمت !!


خیلی از خاطره ها برام زنده شد مر300000000 خانومی.

نظر شمام قشنگ بود گلــــــــــــــــم...

خواهش میشه...

دریا جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 18:50 http://zinat.blogsky.com

سلام ریحانه جان ممنون خیلی قشنگ بود
راستی مطلبتو که با نظر برام گذاشتیو تو وبم می نویسم.

سلام خانومی
خواهش...
باش گلم؛ اشکال نداره...

s.j جمعه 31 شهریور 1391 ساعت 22:28

saaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaalam
bahalbooooooooooooooooooooooooood

سلام سیما خانوم
به به...
چه عجب یه نظری دادی...
قابل شما رو نداشت...

dehshiri یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 08:57 http://f-dehshiri.blogfa.com

░░░░░▓███▓
░░░░▓█████▓
░░░░▓█████▓
░░░░░▓███▓
░░░░ *;; ;;;;;*
░░░░* ;;;;;;; ;;*
░░░ * ;;;;; ;;;;;*
░░░* ;;;;;;;;;;;;;*
░░░░▓█████▓
░░░░▓█████▓
░░░░▓█████▓
░░░▓███████▓
░░▓█████████▓
░▓███████████▓
▓█████████████▓
▓███░░░░░░░▀▀▀▓
▓███░░░░█████████████
▓███░░░░█
▓███░░░░░█▒ ▒█
▓███░░░░░░█▒▒▒▒▒▒▒▒█
▓███░░░░░░░░█▒▒▒▒█
▓███░░░░░░░░░████
▓███░░░░░░░░░▌██▌
▓███░░░░░░░░░▌██▌
▓███░░░░░░░░░▌██▌
▓███░░░░░░░░░▌██▌
░▓██░░░░░░░░▓████▓
░░▓████▓▓████████▓
آپم بدو بیا نظر یادت نره
باید 100 کامنت بگذاری[نیشخند]

شیدا پنج‌شنبه 27 مهر 1391 ساعت 12:15

ریحانه جون سلام من یه دوست قدیم ام که چند وقت |یش هم دیگه رو دیدیم دفعه اوله که به وبلاگت سر میزنم واقعا قشنگه یه حس خوبی بهم دس داد مخصوصا این قسمتش یاد دوران دبیرستان خودمون افتادم چه قدر معلم ها رو اذیت کردیم ردیف وسط از همه بدتر بود ما سه تفنگ دار بودیم حالافهمیدی کیم؟

سلااااااااااااااااااااام دوست گل خودم...
چه طوری؟
چه عجب افتخار دادی به ما سرزدی!

آره واقعا دوران دبیرستان یادش بخیـــــــــــــــــر...
ردیف وسط...
نیمکت سوم...
فائزه،من،تو...
به قول بچه ها سه تفنگ دار...
ولی حیف...
حیف که از هم جدا شدیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد