بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

ای روزگــار... از خـ ـط خـ ـطـ ـی هایـم ساده نـگــــذر...! بـه یـاد داشتــه باش... این دلــنـوشــته ها را یک دل، نــوشــتـه...!
بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

ای روزگــار... از خـ ـط خـ ـطـ ـی هایـم ساده نـگــــذر...! بـه یـاد داشتــه باش... این دلــنـوشــته ها را یک دل، نــوشــتـه...!

حرفهایی هست برای نگفتن...


در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود...                                                                                                                   

 کلمه بی زبانی که بخواندش و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه


 می توان بود؟    

                                                               

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود..........                                                                                                                                                                           


و با نبودن چگونه می توان بود ؟

و خدا بود و با او عدم ، و عدم گوش نداشت

حرفهایی هست برای گفتن، که اگر گوشی نبود نمی گوییم

و حرفهایی هست برای نگفتن ، حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرو نمی آرند

حرفهایی شگفت ، زیبا و اهورایی همین هایند

و سرمایه های ماورایی هر کس به اندازه ی حرفهاییست که برای نگفتن دارد

حرفهایی بی تاب و طاقت فرسا که همچون زبانه های بی قرار آتشند

و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند

کلمه هایی که همچون پاره های بودن آدمی اند

اینان همواره در جستوجوی مخاطب خویش اند

اگر یافتند، یافته می شوند و در صمیم وجدان او آرام می گیرند

و اگر مخاطب خویش را نیافتند ، نیستند

و اگر او را گم کردند ، روح را از درون به آتش می کشند

و دمادم حریق های وحشتناک عذاب بر می افروزند

و خدا برای نگفتن حرفهای بسیار داشت که در بی کرانگی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟

هر کسی گمشده ای دارد

و خدا گمشده ای داشت

هر کسی دوتاست و خدا یکی بود

هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند هست

هر کسی را نه بدان گونه که هست احساس می کنند

بدانگونه که احساسش می کنند هست

انسان یک لفظ است که بر زبان آشنا میگذرد

و بودن خویش را از زبان دوست می شنود

هر کسی کلمه ای است

که از عقیم ماندن می هراسد

و در خفقان جنین ، خون می خورد ،

و کلمه مسیح است

آنگاه که روح القدس فرشته ی عشق

خود را بر مریم بی کسی ، بکارت حسن میزند

و با یاد آشنا ، فراموشخانه ی عدمش را فتح می کند

و خالی معصوم رحمتش را

که عدمی است ، خواهنده ،منتظر و محتاج

از حضور خویش لبریز می سازد و

آنگاه مسیح را که آنجا ، چشم به راه “شدن” خویش بی قراری می کند

می بیند ، می شناسد ، حس می کند و اینچنین مسیح زاده می شود

کلمه هست می شود ، در فهمیده شدن می شود

و در آگاهی دیگری به خودآگاهی می رسد

که کلمه ، در جهانی که فهمش نمی کند ، عدمی است که وجود خویش را حس می کند

و یا وجودی که عدم خویش را

و در آغاز هیچ نبود

کلمه بود ، و آن کلمه خدا بود...

عظمت همواره در جستوجوی چشمی است که او را می بیند

و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد

و زیبایی همواره تشنه ی دلی که به او عشق ورزد

و جبروت نیازمند اراده ای که در برابرش به دلخواه رام گردد

و غرور در آرزوی عصیان مغروری ، که بشکندش ، سیرابش کند

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پرجبروت و مغرور.

اما کسی نداشت...

خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند ؟

و خدا مهربان بود و چگونه می توانست مهر نورزد ؟

بودن می خواهد و از عدم نمی توان خواست

و حیات انتظار می کشد

و از عدم کسی نمی رسد

و داشتن نیازمند طلب است

و پنهانی بیتاب کشف

و تنهایی بی قرار انس

و خدا از بودن بیشتر بود

و از حیات زنده تر

و از غیب پنهانتر

و از تنهایی تنهاتر

و برای طلب بسیار داشت

و عدم نیازمند نیست

نه نیازمند خدا

و نه نیازمند مهر

نه می شناسد ، نه می خواهد و نه درد می کشد و نه انس می بندد

و نه هیچگاه بیتاب می شود ، که عدم نبودن مطلق است

اما خدا بودن مطلق بود

و عدم فقر مطلق بود و هیچ نمی خواست

و خدا غنای مطلق بود و هر کسی ، به اندازه ی داشتنهایش می خواهد

و خدا گنجی مجهول بود که در ویرانه ی بی انتهای غیب مخفی شده بود

و خدا زنده ی جاوید بود که در کویر بی پایان عدم ، تنها نفس می کشید

دوست داشت چشمی ببیندش

دوست داشت دلی بشناسدش

روشن از آشنایی ، استوار از ایمان و پاک از خلوص خانه گیرد

و خدا آفریدگار بود و دوست داشت بیافریند

زمین را گسترد

و دریا ها را از اشکهایی که در تنهاییش ریخته بود پر کرد

و کوههای اندوهش را که در یگانگی دردمندش، بر دل توده گشته بود، بر پشت زمین نهاد

و جاده ها را که چشم به راههای بی سو و بی سرانجامش بود

بر سینه ی کوهها و صحراها کشید

و از کبریائی بلند و زلالش آسمان را بر افراشت

و دریچه ی همواره فرو بسته ی سینه اش را گشود،

و آههای آرزومندش را ، که در آن از ازل به بند بسته بود ،

در فضای بی کرانه ی جهان رها ساخت

با نیایشهای خلوت آرامش ،

سقف هستی را رنگ زد

و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد

بیتاب دریا – آغوش منتظر خویشاوند – بر سینه ی دشتها تاختند

و رنگ نوازشهای مهربانش را به ابر بخشید

و از این هر سه تر کیبی ساخت و بر سیمای دریاها پاشید

و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد

و عطر خوش یاسهای معطرش را در دهان غنچه یاس ریخت

و بر پرده ی حریر طلوع ، سیمای زیبا و خیال انگیز امید را نقش کرد

و در ششمین روز سفر ،تکوینش را به بیابان برد

و با نسختین لبخند هفتمین سحر

بامداد حرکت را آغاز کرد

کوهها قامت بر افراشتند و رودهای مست ،

از دل یخچالهای بزرگ بی آغاز ،

به دعوت کرم آفتاب ، جوش کردند،

و از تبعید گاه سرد و سنگ کوهستانها بگریختند و ،

دریاها آغوش گشودند و...

در نهمین روز خلقت

نخستین رود به کناره اقیانوس تنهای هند رسید

و اقیانوس

که از آغاز ازل ، در حفره ی عمیقش دامن کشیده بود

چند گامی ، از ساحل خویش ،رود را ، به استقبال ، بیرون آمد

و رود آرام و خاموش ، خود را ، به تسلیم و نیاز پهن گسترد

و پیشانی نوازشخواه خویش را پیش آورد

و دریا ، تنها آواره و قرارجوی خویش را در آغوش کشید

و او را ، به تنهایی عظیم و بی قرار خویش ، اقیانوس ، باز آورد

و اقیانوس به تسلیم و نیاز ،لبهای نوازشگر خویش را پیش آورد و بر آن بوسه زد

و این نخستین بوسه بود

و این نخستین وصال دو خویشاوند بود

و این در بیست و هفتمین روز خلقت بود

و خدا می نگریست

سپس طوفانها برخواستند و صاعقه ها درگرفتند

و تندرها فریاد شوق و شگفتی بر کشیدند

و باران ها و باران ها و باران ها

گیاهان روییدند و درختان سر بر شاخه های هم برخاستند

و مرتع های سبز پدیدار گشت

و جنگلهای خرم سر زد

و حشرات بال گشودند و پرندگان ناله برداشتند

و پروانگان به جستوجوی نور بیرون آمدند

و ماهیان خرد سینه ی دریاها را پر کردند...

و خداوند خدا ، هر بامدادان از برج مشرق بر بام آسمان بالا می آمد

و دریچه ی صبح را می گشود

و با چشم راست خویش ،

جهان را می نگریست و همه جا را می گشت

و...

هر شامگاهان

با چشمی بسته و پلکی خونین

از دیوار مغرب فرود می آمد

و نومید و خاموش

سر به گریبا ن تنهایی خویش فرو می برد و هیچ نمی گفت.

وخداوند خدا ،

هر شبانگاه بر بام آسمان بالا می آمد

و با چشم چپ خویش ، جهان را می نگریست

و قندیل پروین را بر می افروخت

و جاده ی کهکشان را روشن می ساخت

و شمع هزاران ستاره را بر سقف شب می آویخت ،

تا در شب ببیند

و نمی دید

خشم می گرفت و بی تاب می شد

و تیرهای آتشین بر خیمه ی سیاه شب رها می کرد

تا آن را بدرد و نمی درید و می جست و نمی یافت

سحرگاهان، خسته و رنگ باخته ، سرد و نومید

فرود می آید و قطره اشکی درشت ، از افسوس

بر دامن سحر می افشاند و می رفت و هیچ نمی گفت

رودها در قلب دریاها پنهان می شدند

و نسیمها پیام عشق به هر سو می پراکندند

و پرندگان در سراسر زمین ناله ی شوق بر می داشتند

و جانوران ، هر نیمه با نیمه خویش بر زمین می خرامیدند

و یاسها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می افشاندند

و اما...

خدا همچنان تنها ماند و مجهول،

و در ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس

و در آفرینش پهناورش بیگانه می جست و نمی یافت

آفریده هایش او را نمی توانستند دید

و او را نمی توانستند فهمید

می پرستیدندش

اما نمی شناختندش و خدا چشم به راه آشنا بود

پیکر تراش هنرمند و بزرگی کهدر میان انبوه مجسمه های گونه گونه اش غریب مانده است،

در جمعیت چهره های سنگ و سرد ، تنها نفس می کشید...

کسی نمی خواست...

کسی نمی دید...

کسی عصیان نمی کرد...

کسی عشق نمی ورزید...

کسی نیازمند نبود...

کسی درد نداشت و...

و خداوند خدا، برای حرفهایش باز هم مخاطبی نیافت...

هیچکس او را نمی شناخت...

هیچکس با او انس نمی توانست بست...

انسان را آفرید...

واین نخستین بهار خلقت بود........

« دکتر علی شریعتی »


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد