بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

ای روزگــار... از خـ ـط خـ ـطـ ـی هایـم ساده نـگــــذر...! بـه یـاد داشتــه باش... این دلــنـوشــته ها را یک دل، نــوشــتـه...!

بهــــــــــانه ای بــــرای خـ ـط خـ ـطـ ـی

ای روزگــار... از خـ ـط خـ ـطـ ـی هایـم ساده نـگــــذر...! بـه یـاد داشتــه باش... این دلــنـوشــته ها را یک دل، نــوشــتـه...!

گوشه...

 گوشه نــدارد که یـکـــ گوشه اش بنشینمـــ ،

و نفسـی تازه کنمـــ ...

گــرد گــرد استـــ ...

این زمین ...

ایــنــ روزگــــار !!!

خدایا دلم مرهمی می خواهد از جنس خودت...

خدایــــــــا ...

دلـــم مرهمی می خواهد از جنس خودت!!!

نزدیـ ـ ـک...

بی خطـ ـ ـر...

بخشنـ ـ ـده...

بی منـ ـ ـت...

رد پایی نیست در ذهنم...

 میدانـــی !

رد پایـی نیست در ذهنـــم !!!

نمیدانــــم !

شایـد هـــوای آدم ها غریبـــم کـرده ...!

 

دلم آرامش می خواهد...

گاهی دلــم می خواهد همه چیز تار و خاکستری نباشد...

سفید باشد...

گوش هایم را بگیرم و آرام آرام پیش روم...

دلــم یک حس ســرد می خواهد... 

مثل وقتی که،

سرت را زیر آب می کنی و همه چیز در کنــدی زمــان،

و آبــی مکــان پیش می رود!!!

آرام آرام...

دلــــــــم آرامــــــــــش می خواهـــــــــد ...

زندگی شال بافتنی بود...

زندگــــــی

شـال بافتنــی بود،

که دور گردنمـان پیچیـــــــدیم!!!

و هــــــوا ســرد و سردتــــــر شـد...

http://s1.picofile.com/file/7209705478/xx_15_.jpg

گسل های زندگی...

گســل های هــای زندگــی ...

گاهـی چنان وجـودم را به لـرزه در می آورند که،

هیچ لرزه نگاری نمی تواند تشخیص بدهد قدرت آن چند ریشتــر بوده!

نمی دانــــــم !!!

شایـد کمربنــد زلزلــه در میان وجــودم جـا خوش کـرده ...

و کسی موفق به کشفش نشده ........

دانه های باران...

یکبــاره روی زمیــن غلتیدنــد ...

 دانــه های کوچــک بـــــاران ...

 انگــارتسبیــح یکی از فرشتـــه ها؛ 

پــاره شده بــود  !!!

خودت...

هر چند وقت یکبار،خـــودت را از خـــودت طلب کن...

شاید گـــــم شده باشی!!!

 

شب یلداتون مبارک...

شب یلداست...

شبى که در آن انار محبت دانه مى شود...

و سرخى عشق و عاطفه،

نثار کاسه هاى لبریز از شوق ما...

شبى که داغى نگاه هاى زیباى بزرگ ترها در چشمان کودکان؛

اوج مى گیرد و بالا مى رود...

 

یلدا یعنی بهــــانـــه ای برای در کنار هم شاد بودن...

و زندگی یعنی همین بهــــانـــه های کوچک گذرا...

یلدایتان مبارک و زندگیتان پر از بهانه های شاد باد...

 

درک من از زندگی...

زندگــی همچون رودی در جریـان است...
نمی‌توان جلوی هیچکدام از اتفاق‌های بد یا خوبش را گرفت...
فقط باید خود را با آن وفق داد...

ایـن است درک مـن از زنــدگـــی...

انتهای قصه...

خــدای خــوب مــن!

زنـــدگی به سختــی اش می ارزد؛

اگـر تــو در انتهــــای هــر قصـــه اش ایستــاده باشـی...

برگ ریزانِ عمر...

برگهــای خشکیــده...

زیر گــام هایم می شکنند...

قــدم می زنم،

میان درختان خشک و بی برگ سالیــان عمــر...

هر درختی،

یک سال...

هر برگی،

یک شبانه روز...ساعت...ثانیه...!

 فرصت ها زیر پایــم می شکنند،               

 فرصتهای سوختــه؛                              

سالها، روزها، ساعتها و ثانیه های مرده!

خاطــراتِ خوب

سفیـــد

سفیدِ سفید...

خاطــراتِ بد

سیـــاه

سیاهِ سیاه...

گــام بر می دارم،
میان درختــان خشکیــده سالهــای دور زندگــی...

برگ به برگ پیش می روم،
برگهای خشکیده دفتر زندگی ام...

و با خـــودم مرور می کنم،

 سطــرهای  روح خستـــــــــه ام را...

آدم ها همچون هوا ناپایدارند...

دلـــــــم  گرفتـــــه از این شهــــر...
کــه آدم هایـــش همچــون هـ‌‌‌وایــــش ناپایدارنـــد...
گاهـــی آنقــدر پــــاک که بـــاورت نمیشــود...
و گاهـــی آن چنــان آلـــوده که نفســت میگیــرد...

http://s2.picofile.com/file/7572085585/axhaye_asheghanehS20_www_atrebaroon_blogfa_com_17_.jpg

پاییز را دوست دارم...

   پاییـــــــــــــــز را دوست دارم...

به خاطر رفتن و رفتن...

و خیس شدن زیر بــــــاران های پاییزی... 

به خاطر بوی مست کننده ی خاک باران خورده کوچه ها...


به خاطر غروب های نارنجی و دلگیرش... 

 به خاطر شب های سرد و طولانی اش...

                                         به خاطر سالها خاطرات پاییزی ام...

به خاطر اولین نفــس هایم...

 به خاطر اولین خنــده هایم...

                           به خاطر دوباره متولـــــــد شدن...

  پاییــــــــــــــز را دوست دارم... 

 به خاطر خود پاییــــــــــــــــز...

99596964738210298296.gif

متفاوت...

سعـی نکـن متفــاوت باشــی !

فقط خـــــوب بــاش ...

این روزهـــــا "خـــــوب بـودن"،

به انــدازه ی کافــی "متفـــاوت" اسـت ...!

delam%20gereft%20%5BAloneBoy.com%5D%20az%20asemun دلم گرفت از آسمون

زمان...

خدایــــــــا ...

نرسان "زمـــــانی" را که برای زندگــــــی ؛

همه چیز داشته باشیم غیر از "زمــــــان" ...

فرار...

گاهـــــــــی...

گاهی آدم دلــــــش میخواهد،

کفش هایش را در بیـــــاورد،

و یواشـــــکی...

نوک پا نوک پا...

از خودش دور شــــــــود...

بعد بزند به چــــــاک!

فــــــــرار کند از خــــــودش...!!!

مبادا چشمم در چشم خدا گیر کند...

هـــر بار کـه دلــم هـــوای خـــــــدا کـــرد...

نــــه! 

هــر بار کـه خـــــــدا یــاد ِ دلــم کــــرد... 

تـنـم لــرزید... 

نــه از خــــــدا... 

از خــــودم! 

که از شــیطــان هـــم شـیطـان تــَر شــدم... 

نـگـاهم را مــی دزدم...

مبادا چشــمم در چشـــم خـــــــدا گــــیر کند...

تاسوعا و عاشورای حسینی...

تقدیر در شمشیر پیمان های عاشوراست؛
هنگامه ای از خون، بیابان های عاشوراست؛
تفسیر چرخش های سر، بر سجده گاه عشق؛
رقص نماز ظهر ِ چوگان های عاشوراست...

فرا رسیدن ایام سوگواری تاسوعا و عاشورای حسینی رو به همه دوستان،

تسلیت عرض میکنم...

جمع و تفریق زندگی...

        مانده ام هر سالی که می گذرد...

یک سال به عمرم اضافه می شود؟!

یا یک سال از عمرم کم می شود؟! 

  آیا در این جمع و تفریق زندگی...

  دلــــــــــــی را شکستــــــــــــم و آزردم...  

   یا دلــــــــــی را شــــــــــاد کردم و خنــــــــــده بر لب ها نشاندم؟!

هنوز این جمـــــــع و تفــــــــــریق ها حسابشان را تسویه نکرده اند...

چرا که جمع را بپذیرم...

                                                                                              یا که تفریق را...  

               نمی دانم تا به کی باید برای این جمع و تفریق ها جشن بگیرم؟؟!!

اما...

این را می دانم جمع و تفریق زندگی ام قرارشان را گذاشته اند  که با هم عمل کنند ...

...تولـــــــــــــدم مبــــــــــــــارک...

همیشه روز تولدم تو ذهنم بین خوشحالی و غم تردید داشتم...

نمی‌دونم که باید از اینکه یک سال به سنم اضافه شده خوشحال باشم؛

یا از اینکه یک سال از عمرم کاسته شده ناراحت...

اما امسال این تردیدم دو چندان شده...

چون که وارد یه مرحله ی جدیدی از زندگی شدم!

چون که امسال اولین سال از دهه سوم زندگیم رو تجربه می‌کنم...

20 سالگی...!

اولین باری است که تجربه‌اش می‌کنم و صد البته آخرین بار...

عدد 20 رو از همون بچگی‌مون دوست داشتیم...

عشقمون این بود که فلان نمره‌مون 20 بشه...

عجیب با 20 اُخت پیدا کردیم...

اما این عدد؛

وقتی که در مقابل شمارگان عمر هدر رفته‌ات قرار می‌گیرد؛

خوشحالی چندانی برایت به ارمغان نمی‌آورد...

فقط مسئولیت است و مسئولیت و مسئولیت...

آری...

مسئولیتی که هر سال بر اون افزوده می‌شود...

مسئولیتی که احساس می‌کنی شانه‌هایت را به پایین خواهد کشاند...

مسئولیت بزرگ شدن...

مسئولیت ِ مسئولیت پیدا کردن...

از 20 سالگی به بعد در مقابل زندگیت؛

و دیگرانی که وارد زندگیت می‌شوند،مسئولیتت دوچندان می‌شود!!!

20 یعنی اینکه بزرگ شده‌ای...

20 یعنی اینکه باید نمره‌ات هم 20 باشد که 10 هم نیست...

همیشه از بزرگ شدن هراسناک بوده‌ام و فراری...

کاش همیشه و برای همه عمر بچگی کنیم؛

بچگـــــــی...

بزرگی را نمی‌خواهم...

آدم بزرگــــــــها!

بزرگی را بگیرید برای خودتــــــان!

فقط همان بی شیله پیلگی بچگی‌ام را به من باز ستانید...

بزرگی پیشکش خودتان...

فقط بی کینگی بچگی‌ام را از تونل زمان پس بگیرید...

لحظه به لحظه هوایی را که مصرف می‌کنیم...

ثانیه به ثانیه عمر خود را می‌دهیم!

عمیق‌تر نفس بکش که هیچ چیز در این دنیا مجانی نیست...!

خدایا چقدر به ما نزدیکی...

خدایـــــــــــا...

با همه ی فاصـــــــــــله‌ای که از تو گرفته‌ایم...

هنـــــــــوز هم...

چقدر به ما نزدیکـــــــــی...