
خــ ــدای مـ ـن...
ایـ ـن روزهــ ـا بیشتــر حواسـ ـت به مــ ـن باشـد...
می گوینـد بزرگتــرین شکسـ ـت، ازدست دادن ایمـ ــان اسـت...
حواسـت باشد که مــن شکسـ ـت نخورم...
مــن هنوز هم تو را به نام قاضی الحاجات می خوانــم،
حتــی اگر همــه ی التمـ ــاس هایـم را نـادیــده بگیــری...
هنــوز هـم تـو را ارحم الراحمین می دانـــم،
حتــی اگــر سخــ ـت بگیـــری...
هنـوز هـم تــو همـان خدایــی...
امـ ــا مــ ـن...
مگـ ـذار کـه از دسـت بـــروم...
من امیــ ـدم به توسـت...
بـرای دلــ ـــم امـن یجیــب بخوان تــا آرام شــود ایـن دل مضطـ ــرب...
خدایــــا...
ســال هاسـت به این نتیجــه رسیــده ام کـه تــــو...
آن مشتــ ـرک موردنظـ ــری هستـی کـه همیشـ ـه در دستـرسـ ـی...
اِلٰهی وَ رَبّی مَنْ لی غَیْرُکَ...
خدایـــــا...
از مـن تـا تــو راهـی نیستـــــ...
فاصلـــه ایست بـه درازای مـن تـا مـن...
و در این هیاهـــوی غریبـــــ،
مـن ایـن مـن را نمی یابــم...!
شایــد کمتــرین چیزی که به مـا داده ای صبــــر است...
و بیشتــرین چیزی که از مـا میخواهـی بـاز هم صبــــر است...!
خدایــــا
مـــا آدمــــ های بی تحملـــی هستیـــم...
صبــــر و تحمـــل را هـم یادمـــــان بـده...
به تو پناه میبریم از چشم هایی که دوباره گمت کنند...
و از دست هایی که رهایت سازند...
تو را به هر آنچه خوب است،
برای روز مبادایمان بمان که بی تو پوچ خواهیم بود...
از تو میخواهیم خوی رمضانی مان را از ما مگیری...
بارالها...
بهترین ها را برای ما و دوستانمان محقق کن...
پیشاپیش عید فطر بر همه ی دوستان مبارک...دنیـای آشفتـه ی درونـم را
که تنهــا از نگــاه تـــو پیداست،
با لالایـی مهربــان خـود، آرام کن
خدایــا...
قلب های ما کوچیکه...
تحمل های ما اندک...
دلتنگی هامون بزرگ...
صبرهامون کوچیک...
کمکمون کن
با شادکردن دیگران در هر شکلی که از دستامون برمیاد،
شادی بزرگتری رودر قلب هامون حس کنیم
و این شادی انگیزه ی ما بشه برای ادامه دادن...
برای زندگی کردن...
برای زنده بودن...
خدایا کمکمون کن بتونیم
عشقمون رو، لبخندمون رو، مالمون رو، شادیمون رو
با دیگران قسمت کنیم و تو با این کار
به عشقمون، به لبخنده مون، به مالمون، به شادی هامون برکت بده
و اون ها رو افزون کن...
آمیــن...
خدایــــــا...
دنیا پر از هیاهوست!
می ترسم بین این همه صدا، گم بشوم...
هزاران رنگ! هزاران حرف! هزاران چشم...
از کدام راه باید بروم؟!
نکند بیراهه بروم و از کاروان جا بمانم؟
نکند یادم برود که میان این همه رنگ، فقط باید رنگ یکرنگی را بخواهم...
خدایا!
نمی خواهم همه ی کارهای دنیا را بیاموزم!
نمی خواهم چون طفلان، سرگرم هزار بازیچه باشم...
می خواهم بزرگ بشوم...
می خواهم فقط " عاشق بودن " را بیاموزم...
فقط " مهر ورزیدن " را یاد بگیرم...
فقط " آدم بودن " را تجربه کنم...
رویای آسمانی من، آسمانی شدن است...
همان آسمانی شدنی که مرا از عمق ذلت به عرش کبریایی تو بالا می کشاند...
باید دل زمینی و خاکیم را با ضربان نگاه تو هماهنگ کنم...
باید فقط در هوای پاک تو نفس بکشم...
باید فقط عظمتت را در نی نی چشمانم مرور کنم...
باید میان این همه رایحه، فقط بوی احساس تو را استنشاق کنم...
همه جا بوی تو را گرفته...
بوی میهمانی مهتاب...
بوی نفس های خیس باران...
بوی پروانه و گل...
بوی عشق...
بوی عاشق بودن...
بوی عاشق ماندن...
فقط با بوی تو دلم آرام می گیرد و یادم می ماند که خواست تو همیشه غالب و پیروز بر همه چیز است...
و قدرت تو بزرگتر از همه ی قدرتهای عالم...
خدایا تویی که دلم را آرام می کنی...
دنیا، دنیای هیاهوست...
از پشت این همه هیاهو، باید آسمانی بشوم...
خدایا کمکم کن میان همه ی کارهای دنیا،
فقط آدم بودن را، عاشق بودن را و عاشق ماندن را بیاموزم...!
آمیــــــــن...
نیمــه شـب است و من چشـم باز کردم از خواب شیریـن!
سکــ ـوت همیشـــگی فضــــای دلـ ــــم را پر کرده است...
مثل همیشـه پرم از آرزوهـــای دوست داشتنــی و حسرت نداشتن هایشان!
چقدر نداشته هایمان را دوست می داریم...
امــا در این میان وجــود تـــــــو دلـــم را آرام کرده است...
حیف و افسوس که گاه بودنت را فراموش می کنم!
کاش چشم جز تو نبیند، تا بودنت را همیشه در یاد داشته باشد...
تنهــــــا که می شوم فقط تــو هستی و تــو...
کـــاش همیشه اینقدر نزدیک مهربانیت باشم...
کـــاش از یاد نبرم نــوازش بی دریغت را...
شرمسار نگاه پر نورت خود را شایسته ی بنده بودن نمی دانم...
مگــر تــو ببخشی دنیـای بی حرمتیم را...
مگــر تــو ببخشی لحظه لحظه های فراموش کردنت را...
مگــر تــو ببخشی از یاد بردن بزرگیت را...
با این همـــه...
به مهربانیت ایمانـــی دارم سرشــــار...
خدای من!
ای بهاری ترین سعادت من...
من بهاری بودن را از تو می خواهم...!
نفس بهاری خود را با باران مهربانیت بر من که گرفتار تاراج زمستان سرگردانی شده ام، نثار کن
تا جوانه ی سبز رویش در من بشکفد...
شاخه های شادمانی را در من پر شکوفه کن
تا میوه های سرزندگی و طراوت در من ساخته بشود...
کمکم کن تا غبار بی هدفی را از تنگ بلورین قلبم پاک کنم،
تا در شفافی آن چهره ی مهربان تو را ببینم...
ای خدای مهربان من!
امید آرمیدن در بهشت مهربانیت را از من دریغ نکن...
نگاه گرم تو کافیست تا آدم برفی بی انگیزگی در من آب بشود و دشت وجودم، بهاری گردد...
ای بهاری ترین بهار! مرا چون خود، بهاری کن...
خدایــــا...
دل های ما زمینیــان به کدام سو میرود؟!
آری...
سوسوی فـانوس را آن دور دورهـا میبینیم...
خدایـــــــا ...
مـــا برای داشتن دست های تـــو ریسمـان نبسته ایـم !
دلـ ـ ـ ــ بستــه ایـم ...
همیـن کـه حـ ــال دلمــ ــان خـــوب باشد، برایمـان کافـی ست ...
خدایــــــــا
مـ ــن ایمـــان دارم به اینکــه...
هر کــه دلــ ــش هـوایــــی تــــــو شود،
خدایــــــا...
در این آشفتـــه بــــازار کمـک کن تــا...
دلــ ـــم بلــ ــــرزد به نگاهــ ــی که بیــــرزد...!
و ای کـــاش آن نگـــاه، نگـــاه تـــــــو باشــد...
خدایـــــــا
ذهنــ ـــم پریشــــان است...
قلبــ ــــم بی قــــرار است...
افکـ ــــارم شوریــده اند...
و...
پس...
رشتــه ی زندگـ ــی ام را به دست های امـن تو می سپـــارم...
آن گاه طوفــــان می خوابـــد و
آرامـــش تـــو، حکمفرمـــا می شــود...
خطـ ـــا از من است، می دانـــم...
از من که سالهاست گفته ام ” ایاک نعبد"
اما به دیگـ ــران هم دل سپــ ــرده ام...
از من که سالهاست گفته ام ” ایاک نستعین"
اما به دیگــران هم تکیـــه کرده ام...
امــــا رهایــــم نکـن...
بیش از همیشـه دلتنگـــــم...
به انـدازه ی تمـــــام روزهــای نبودنـم...
از خـدا پرسیدم:
خدایــا چطور میتوان بهتـر زندگی کرد؟!
خـدا جواب داد:
گذشتـــه ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر...
با اعتماد، زمــان حالــت را بگذران...
و بدون ترس برای آینـــده آماده شو...
ایمانت را نگهدار وترس را به گوشه ای انداز...
شک هایت را بـاور نکن...
زندگــی شگفت انگیــز است...
فقــ ــط...
اگر بدانید که چطـور زندگــی کنید...
مهــم این نیست که قشنــگ باشی...
مهــم این است که مهـ ــم باشی...
حتـ ـی برای یکــــ نفــــر...!
کوچـک باش و عاشـــق...
که عشــق میدانــد خاصیـت بزرگ کردنت را...
بگذار عشـ ــق خاصیـت تـو باشد...
نه رابطه ی خـاص تـو با کسی...
موفقیــت پیش رفتـن است...
نه به نقطـه ی پایــان رسیدن...
خدایــــــــا...
دلــ ــــم به ســــان قبلــــه نماست؛
وقتی عقربه اش به سمت تــــــو می ایستد...
آرام می شــــــود…!
خدایـــــــا...
همه از تـــو میخواهند "بدهــی"...
امــــــا...
من از تـــو میخواهم "بگیــری"...
خستـ ــگی، دلتنگـ ــی و غصــ ــه ها را...
از لحظه لحظه ی روزگــار همه ی آنهایی که دوستشـان دارم...
خـــدای مهربانـــم...
با تو بهترین ها را تجربه کردم، بی تو بدترین ها را...
با تو شیرین ترین لحظه هایم را نقاشی کردم، بی تو تلخ ترین ها را...
من با تو دنیایم را زندگی کردم و بی تو جهنم را...
دوستت دارم...
خدایـــا...
راهــی نمیبینم!
آینــده پنهــان است، امــا مهـــم نیست...
همیــن کافیست که تـــو راه را میبینی و مــن تـــو را...
خدایـــــــا...
اگر یک روز فراموش کردم که خـــدای بزرگـــی دارم!
تــو فراموش نکن که بنــ ــده ی کوچکـ ــی داری...
با نوازشـــی...
و یا تلنـــگری آرام...
وجـــودت را...
همراهیت را...
مهربانــــی و بزرگـــی ات را...
برایم یــــادآوری کن...
خـــدای من...
نه آنقدر پاکــم که کمکــم کنی و نه آنقدر بــدم که رهایــم کنی!
میان این دو گمـ ـم...
هم خودم را و هم تو را آزار میدهم...
هرچه قدر هم تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی...
و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی...
آنقدر بی تـو تنهـــا هستم که بی تـو یعنی"هیـ ـچ" یعنی "پـ ـوچ" !!!
خدایــــــا
هیـ ـچ وقـ ـت رهایــ ــم نکـ ـن...