بعضی از سکانس های زندگـــی ات را
نه اینجا و نه هیچ جای دیگر نمیتوانی بگویی!!!
و تا ابد باید در قلبت نگهشــان داری...
گاهــــی...
سه نقطــــــه ها حرف های بسیاری دارند برای گفتن...
زندگــی سرشار از هزاران نگرانی ست!!!
و ذهن از یک فکــر به سوی فکــری دیگر پرواز میکند...
در میان چنین هیــاهویــی،
شنیدن ندای خاموشی که در قلب،با من سخن میگوید دشوار است...
خدایـــا...
مرا موهبت آن بخش
که ذهنم در کشاشش این غوغای روزمره بر تــو متمرکــز باشد...
و هر روز دقایقی با تو ارتباط برقرار کنم...
ثبت یک لحظــه از زندگـــی ام
و اندیشیدن به آن، همیشــه کــار من است...
من شمــارش را گــم کردهام ولی لحظــهها را خوب میشناســم؛
لحظههایی که نمیدانــم از چه جنســی هستند!!!
ولی این را میدانــم که بعضی لحظــات،به خودی خود خاصنـــد...
مــن تمامـ ـی آن لحظـ ــات نــ ـاب و ... را
بی بهـ ــــ ــانه دوسـ ـت دارم...
هر وقت بین دوتا انتخاب مردد بودی ؛
شیــــر یا خـــط بنداز ...
مهــم نیست شیر بیفته یا خط !!!
مهــم اینــه کــه ...
اون لحظــه ای که سکــه داره رو هــوا میچرخه ،
یه دفعه بفهمی ...
دلــت بیشتـــر میخــواد ،
شیـــ ــــ ـــر بیفته یا خــ ـــ ـــط ...
خدایـــــــا...
تـــو میدانـــی آنچه را که مـن نمیدانـــم!
در دانستن تو آرامشیست،
و در ندانستن من تلاطــم ها...
تــو خــود
با آرامشت، تلاطمــم را آرام ســاز...
چشمــــانی به دنبــال تفسیــــر تو می گردد؛
که در ذهــن خود، خـــوب یا بـــــد؟؟؟
چگونـــــه تو را معنــــــا کند!!!
ای خالـــــــق بهــــــــار!
بهار قلب من به شکفتن شکوفه ظهور از زمستان سرد انتظار است؛
ای بهـــــــار قلبهـــــــا!
ادرکنــــی...
الساعـــه...
العجــــل...
سال 91 هم با همه ی پستی و بلندی هاش کم کم داره رو به غروب میره و سال 92 داره آروم آروم طلوع میکنه...
تو سالی که چند روزی به پایانش بیشتر نمونده تجربه های بسیاری رو کسب کردم و خیلی از مفهوم های تجربه نشده رو تجربه کردم!!!
چند پیشنهـــــــاد دوستانـــــــه:
1)الان که داریم خونه تکونی میکنیم،
سعی کنیم که یه خورده هم فکرمون، عملمون، رفتارمون و اخلاقمون رو هم متحول کنیم و یه تکونی بهش بدیم...
2)بیاین خونه ی قلب هامون رو بتکونیم و خالی کنیم از هر چی دلخوری و کینست!
خاطرات بدمون رو همین الان چال کنیم...
جوری که لحظه ی تحویل سال چیزی جز مهر و محبت تو دلامون نباشه...
3)سعی کنیم که،
انسانیت، صداقت و دوست داشتن رو فراموش نکنیم...
خواستم در آخرین پستی که توی سال91 میذارم؛
از همه ی کسایی که میشناسمشون و اونا هم منو میشناسن؛
درخواست کنم،
تو این سالی که گذشت اگه از من بدی ای چیزی دیدید به بزرگی خودتون ببخشید و حلال کنید...
در پایــــــــان برای همـــــــه،
سالی سرشار از انسانیت و سالی پر از برکت رو آرزومندم...
سالی که توی تک تک روزهاش، اتفاق های خوب واستون بیفته...
و در نهایت واستون آرزوی خوشبختی و سعادت میکنم...
بعضیا دل شکوندن و بعضیا دلشون شکست...
خیلیا عاشــــق شدن و خیلیا تنهـــــــا ...
خیلیا از بینمون رفتن و خیلیا بینمون اومدن...
گریـــه کردیم و خندیدیـــم ...
شایــد یک سال بر خلاف آرزوهامــون گذشت...
4روز مونده!!!
4روز از همــه ی اون خاطــــره ها...
آرزو دارم نوروزی که پیش رو دارید،
آغاز روزهایی باشد که آرزوی آن را داشتید...
اما گاهــی...
همین آرامش،
هنر نیندیشیدن به انبوه مسائلی ست که ارزش فکر کردن را ندارد!!!
ماهـی ها از تلاطــم دریــا به خــدا شکایت بردنـد،
و چـون دریــا آرام شد، خـود را اسیـر تـور صیـادان یافتنـد...
تلاطــــم های زندگـــی حکمتــی از جهـــان هستــی است...
پس از خــــدا بخواهیـم دلمــــــــان آرام باشــد، نـه اطرافمــــــان!!!
ﺑﻪ ﺗــﻮ ﻫﺠــﻮﻡ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﺁﺩﻡﻫﺎ، ﻧﯿﻤـــﻪ ﺷﺐ !
ﺑـﺎ ﻫﻤــﻪ ی ﺁﻧﭽـﻪ ﺩﺭ ﭘﺲ ِ ﺫﻫـﻦ ِ ﺗــﻮ، ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘــﻪ ﺍﻧﺪ…
ﺁﺩﻡﻫﺎ “ﺗﻤـــــــــﺎﻡ” ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧــد...!
حرفهـایی هست برای نگفتـن...
و ارزش عمیــق هر کسی،
به اندازه ی حرفهـایی است که بـرای نگفتـن دارد...
و کتـاب هایی نیز هست برای ننوشتـن...
و مــن اکنــــون رسیــده ام به آغــاز چنیـن کتـابــی...
نه فکــره، نه خیــال!
نه تعجب، نه نالــه و نه زاری!
فقط باید یه نفـــس عمیـــق کشید و ایمان داشت که،
بالاخــره همــه چیــز، اون جوری که بایــد، دُرُست میشــه...
در بی انتهاتــــرین کوچــــــه،
دلــــــــم ...
یک کوچـــــــه میخواهد؛
بی بن بست ...
و یک خـــــــدا ...
که کمــی با هم، راه برویــــم !!!
همیـــــن ...
چون انقدر رنجیدی که نمیخوای حرفی بزنی...
بعضی وقتا سکــوت میکنی،
چون واقعا حرفی واسه گفتن نداری...
گاه سکــوت یه اعتراضه...
اما بیشتر وقتا سکــوت واسه اینه که؛
هیچ کلمه ای نمیتونه غمی رو که تو وجودت داری توصیف کنه........
زلال که باشی...
سنگهای کف رودخانه،
دلت را می بینند،بر می دارند و نشانه می روند؛
درست به سمت خودت!!!
این است رســــم دنیـــــای امــــــروز مـــا...
قدر دست هایم را بیشتر دانستم...
و قدر چشم هایم را...
و تازه فهمیدم چه شکوهی دارد،
ایستادن بر روی دو پا...
آن لحظه که به زمین خوردم!!!
خدایــــــــا ...
در تنهــایی خودم ،
دلم تنگ است ،
برای لحظه ای که بویی از احساس تو را دریابم ...
برای تو که هیچگاه مرا تنها رها نکرده ای ...
تو فضای بغضت بخندی...
دلت بگیره ولی دلگیری نکنی...
ناراحت بشی ولی شکایت نکنی...
گریه کنی اما نذاری اشکات پیدا بشن...
خیلی چیزا رو ببینی ولی ندیدش بگیری...
خیلی حرفا رو بشنوی ولی نشنیده بگیری...
خیلی ها دلتو بشکنن و تو فقط سکـــوت کنی........