زندگــــــی جان !
عزیــــزم !
اگه افتخار میــدی چند قدمـــی باهام راه بیـــا ...

هیچ دقت کردی !!!
خــــــــدا تا به حال چند بار دستمونو گرفته ؟؟؟
در حالی که میتونست ؛
تنها مُچمونو بگیره !!!
یـــادش به خیــــــــر ....
بچــه که بودیـــــم ؛
جـــاده ها خـــراب بـــود ؛
هیچ وقت شعار نداده ام ،
که به زور باید لبخـــــند زد !!!
بعضی وقت ها باید تا نهایت آرامش گــــــریست ؛
آنگاه است که تبسمی میهمان لبانت می شود،
که زیباتر از رنگین کمان بعد از باران است ...
می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود،
وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد
می گرفتم،
وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی
هم نمی دادم!!
می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند،
می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است،
می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم،
می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،
به یک کلمه محبت آمیز،
به عدالت،
به صلح،
به فرشتگان،
به باران،
و به ...
یادتونه:
زنگ تفریح که تموم میشد این مامورای آب خوری از یزیدیم بدتر میشدند...
مگه می ذاشتن آب بخوریم!
یادتونه:
تونیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز!
(این وسطیه چه حالی میکرد واسه تقلب!)
یادتونه:
نوزده و نیم میشدیم از بس گریه می کردیم به
هق هق می افتادیم با ارفاق بیست میداد...
(منکه
به شخصه توی این مورد لنگه نداشتم!)
یادتونه:
اون آهنگ باز آمد بوی ماه مدرسه رو که تلویزیون می ذاشت دلمون می لرزید...
انگار قیامت داره نزدیک میشه و هر آنه که اسرافیل
تو صور بدمن...
یادتونه:
خانم معلممون حوصلش نمیرسید برگه ها رو تصحیح کنه،
میداد بچه زرنگای کلاس! اونام از تنبلا باج می گرفتن!
(ولی خدایی منکه باج نگرفتم! تازه ارفاقشونم میکردم...)
یادتونه:
با هم می خوندیم:
اولیا شلخته، دومیا پا تخته، سومیا رئیسن ، چهارمیا پلیسن پنجمیا ته کاسه رو میلیسن!
بعد پز می دادیم که امسال ما ریئسیم و شما کاسه لیس...
یادتونه:
وقتی
سره کلاس انشاء که میشد اگه نوشته بودیم دل تو دلمون نبود معلم صدامون بزنه
ولی
اگه ننوشته بودیم زنگ تفریح دل درد میگرفتیم!
!!! .......... وای که چقدر اون روزا خوب بود
دوستان اگه شمام خاطره ای چیزی توی ذهنتونه قسمت نظرات درج کنید !
تا واسه همه یه تجدید خاطره ای بشه.........
life is one way with lots of branches
go on the branch that reach on the top of the tree life
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زندگی با مشکلات بدون میمش شیرینه ...
پس خودتُ درگیر یه حرف نکن ...
اما من خود را مانند کودکی می بینم که در کنار ساحل سرگرم بازی است ؛
و گاه و بیگاه با یافتن سنگ ریزه ها و یا گوش ماهیهای زیباتر و صافتر از حد معمول، خوشحال می شود ؛
حال آنکه اقیانوس بزرگ حقیقت همچنان کشف نشده پیش رویم گسترده است . . .
عازم یک سفرم؛
سفری دور به جایی نزدیک؛
سفری از خودِ من تا به خودم؛
مدتی هست نگاهم به تماشای خداست؛
و امیدم به خداوندی اوست ...
بعد از کمی تامل و قدری سکوت پی میبرم:
آنجا که خالی از خداست ، خطاست...
به یاد می آورم، آنجا که از یاد او غافل شده ایم، به
بیراهه رفته ایم...
هیچ انتظاری از کسی ندارم!
و این نشان دهنده ی قدرت من نیست،
مسئله...
خستگی از اعتماد های شکسته است...
آدم ها وقتی از هم دور می شوند؛
تفسیر و علتش اینه که؛ خیلی وقته از خدا دور شدن!
هر چند اگه ازشون بپرسی ممکنه این واقعیت رو تکذیب کنند و هزار بهانه بیارن،
ولی توباور نکن ...
حالا که بزرگ شدم می فهمم...
چوپان قصه ى ما دروغگو نبود...
و از فرط تنهایی فریاد گرگ گرگ سر میداد...
" افسوس که کسی تنهایى اش را درک نکرد "
و همه در پى گرگ بودند!
در این میان تنها گرگ فهمید که چوپان تنهاست..............
مراقب باش!
دست روزگار هلت میده ...
ولی قرار نیست تو بیفتی ...
اگر بی تاب نباشی و خودت را به آسمان گره زده باشی اوج میگیری ...
به همین سادگی ...
خانه ای که هیچش همه شادی ست...
به از قصری که پوشالی ست...
دیروز، پینوکیو آدم شد...
و امروز، آدمها پینوکیـو...
من از عاقبت مادربزرگ می ترسم...
مهربان باش که در آن پس
این پنجره ی سبـــــــز قشنگ
مهربان است کسی با من و تــــــو
چه قشنگ است نگاهی که به مهـــر
بگشایی به همه
به طبیعـت
به زمیــن
به ستـــاره
به قناری قفس
به هر آن چیز و هر
آن کس که خدا ساخت
مهـــــــربان باش
مهربان باش چو ابر
با کویر دل من
با تـن نازک گل
با زمخت تن خار
مهربان مثل نسیم
مثل آیینه و آب
مثل خورشید درخشان که به هر ذره ی خاک
می درخشد همه روز از سر مهر
زشت و زیبا همه مخلوق خداست
به همه مهر بورز...