گاهـــــــــی...
گاهی آدم دلــــــش میخواهد،
کفش هایش را در بیـــــاورد،
و یواشـــــکی...
نوک پا نوک پا...
از خودش دور شــــــــود...
بعد بزند به چــــــاک!
فــــــــرار کند از خــــــودش...!!!

میدانـــی !
رد پایـی نیست در ذهنـــم !!!
نمیدانــــم !
شایـد هـــوای آدم ها غریبـــم کـرده ...!
سفید باشد...
گوش هایم را بگیرم و آرام آرام پیش روم...
دلــم یک حس ســرد می خواهد...
مثل وقتی که،
سرت را زیر آب می کنی و همه چیز در کنــدی زمــان،
و آبــی مکــان پیش می رود!!!
آرام آرام...
دلــــــــم آرامــــــــــش می خواهـــــــــد ...
گســل های هــای زندگــی ...
گاهـی چنان وجـودم را به لـرزه در می آورند که،
هیچ لرزه نگاری نمی تواند تشخیص بدهد قدرت آن چند ریشتــر بوده!
نمی دانــــــم !!!
شایـد کمربنــد زلزلــه در
میان وجــودم
جـا خوش کـرده ...
و کسی موفق به کشفش نشده ........
زندگــی همچون رودی در جریـان است...
نمیتوان جلوی هیچکدام از اتفاقهای بد یا خوبش را گرفت...
فقط باید خود را با آن وفق داد...
پاییـــــــــــــــز را دوست دارم...
به خاطر رفتن و رفتن...
و خیس شدن زیر بــــــاران های پاییزی...
به خاطر بوی مست کننده ی خاک باران خورده کوچه ها...
به خاطر غروب های نارنجی و دلگیرش...
به خاطر شب های سرد و طولانی اش...
به خاطر سالها خاطرات پاییزی ام...
به خاطر اولین نفــس هایم...
به خاطر اولین خنــده هایم...
به خاطر دوباره متولـــــــد شدن...
پاییــــــــــــــز را دوست دارم...
به خاطر خود پاییــــــــــــــــز...
گاهـــــــــی...
گاهی آدم دلــــــش میخواهد،
کفش هایش را در بیـــــاورد،
و یواشـــــکی...
نوک پا نوک پا...
از خودش دور شــــــــود...
بعد بزند به چــــــاک!
فــــــــرار کند از خــــــودش...!!!
همیشه روز تولدم تو ذهنم بین خوشحالی و غم تردید داشتم...
نمیدونم که باید از اینکه یک سال به سنم اضافه شده خوشحال باشم؛
یا از اینکه یک سال از عمرم کاسته شده ناراحت...
اما امسال این تردیدم دو چندان شده...
چون که وارد یه مرحله ی جدیدی از زندگی شدم!
چون که امسال اولین سال از دهه سوم زندگیم رو تجربه میکنم...
20 سالگی...!
اولین باری است که تجربهاش میکنم و صد البته آخرین بار...
عدد 20 رو از همون بچگیمون دوست داشتیم...
عشقمون این بود که فلان نمرهمون 20 بشه...
عجیب با 20 اُخت پیدا کردیم...
اما این عدد؛
وقتی که در مقابل شمارگان عمر هدر رفتهات قرار میگیرد؛
خوشحالی چندانی برایت به ارمغان نمیآورد...
فقط مسئولیت است و مسئولیت و مسئولیت...
آری...
مسئولیتی که هر سال بر اون افزوده میشود...
مسئولیتی که احساس میکنی شانههایت را به پایین خواهد کشاند...
مسئولیت بزرگ شدن...
مسئولیت ِ مسئولیت پیدا کردن...
از 20 سالگی به بعد در مقابل زندگیت؛
و دیگرانی که وارد زندگیت میشوند،مسئولیتت دوچندان میشود!!!
20 یعنی اینکه بزرگ شدهای...
20 یعنی اینکه باید نمرهات هم 20 باشد که 10 هم نیست...
همیشه از بزرگ شدن هراسناک بودهام و فراری...
کاش همیشه و برای همه عمر بچگی کنیم؛
بچگـــــــی...
بزرگی را نمیخواهم...
آدم بزرگــــــــها!
بزرگی را بگیرید برای خودتــــــان!
فقط همان بی شیله پیلگی بچگیام را به من باز ستانید...
بزرگی پیشکش خودتان...
فقط بی کینگی بچگیام را از تونل زمان پس بگیرید...
لحظه به لحظه هوایی را که مصرف میکنیم...
ثانیه به ثانیه عمر خود را میدهیم!
عمیقتر نفس بکش که هیچ چیز در این دنیا مجانی نیست...!
کوچیک تر که بودم فکر می کردم بــــــــارون اشک خداست...
ولی مگه خـــــــدا هم گریــــــــه می کنه؟چرا باید دل خدا بگیره!!!
دوست داشتم زیر بـــــارون قــــدم بزنم تا بوی خدا رو حس کنم...
اشک خدا رو تو یه کاسه جمع کنم؛
تا هر وقت دلم گرفت کمی بنوشم تا پاک و آسمونی بشم!
آسمون که خاکستری می شد...
دل منم ابـــــــــــری می شد...
حس میکرم که آدمـــــــــــا دل خــــــــدا رو شکستند...
یا از یاد خدا غافل شدند...
همه می گفتند بـــــــــــاران رحمت خداست...
ولــــــــــــــی...
حس کودکــــــــــــانه من می گفت:
خـــــــــــدا دلش از دست آدمــــــــــــا گرفته.................
کـــــــــــاش کوهــــــــــی ریــــــــــزش می کـــــــــرد...
تــــــــــا متــــــــــوقف شـــــــــود، در ســـــــــرم...
ســـــــــوت می کشــــــــــد...
قطــــــــــــار افکــــــــــــــارم...
مگه راه رفتن رو زمینِ
خدا چه عیبی داره؛
که بعضیا انقدر دوست دارن رو اعصــــــــــاب راه برن!!!
خیــــــــــــــــلی دلــــــــــــــــم گرفته...
خسته ام از بودن بعضی آدمها...
باید تأسف خورد برایشان...
متأسفم که از آدمیت چیزی باقی نمانده...
واقعـــــــــــا متاسفــــــــــــم...............
این پستو واسه اون استادی گذاشتم که امروز بدجور با اعصابم بازی کرد...
من اصـــــــــــلا آدم کینه ای نیستم ولی...
نمیدونم چرا یه حس بدی نسبت بهش دارم.............
ﺯﺧــــــﻢ ﻫــﺎیت را ﭘﻨﻬــــان ﮐــﻦ ...
ﺍﯾﻨﺠــﺎ ﻣـــﺮﺩﻡ ...
ﺯﯾــﺎﺩﯼ ﺑـﺎ ﻧـﻤـــﮏ ﺷـــﺪه اند ...
گاهــــــــی...
چقـــــــــدر دلت...
برای یک خیــــــــــــال راحت...
تنـــــــــگ میشود...
چه بسیـــــــــــــارند کسانی که...
همیشه حرف می زنند بی آنکه چیزی بگویند...
و چه کم اند کسانی که...
حرف نمی زنند، اما بسیـــــــــــــار می گویند...
دلم هوس پاییــــــــــــــــــــــــــــــــــــز کرده...
زیاد دور نیست،همین حوالی ست...
کافی ست کمی عاشقانه تر،
گوش کنی...
صدای خش خش برگها را...
کافی ست کمی زیباتر،
به رنگ بازی برگها
نگاه کنی...
دلم دوباره هوس پاییز کرده...
هوس قدم زدن زیر بارانش...
غرش ابرهایش...
وتماشای غروب دل انگیزش...
دلم هوس پاییز کرده...
عجب هوس زیبایی!!!
انسان، حرفهای زیبــــــــــــا زیاد میزند ...
مشکل این نیست ...
مشکل این است که زشت عمل میکند !!!
صبر کن سهراب !
گفته بودی قایقی خواهی ساخت ...
قایقت جا دارد ...؟!
من هم از همه ی اهل زمین دلگیرم ...
برای شناخت آدم هـــــــــــا؛
فقط کافیـــــــــــه...
یک بــــــــــــار...
بر خلاف میلشون عمــــــــــل کنی!!!
بسیار انــدک هستـــند،
تعداد آدم هــــایـــی که ...
مــــی تــــوانـــی بــا آنـــها خــودِ خودت بـــاشـــی ...
آنقدر بزرگ و گرفتار شده ایم که یادمان می رود توپمان در حیاط شبها تنها می ترسد...
یادمان رفته که مدادهای سیاه و سفید که هرگز تراشیده نشدند؛
پدر مادر ده مداد رنگی دیگر هستند که ما همیشه تراشیده ایم وکوچک شده اند...
اما از شما چه پنهان گاهی آنقدر کودک می شوم که...
یادم میرود بزرگ شده ام و هنوز عروسکهایم سر تاقچه ی زندگیم خاله بازی
می کنند...
و باران پا برهنه تمام کودکی را درمن می دود...
روز اول مدرسه...
نیمکتهای چوبی...
گچ و تخته سیاه و...
در باز شد!
برپا!
خانم معلم وارد کلاس شد...
درس اول:
بابا آب داد و ما سیراب شدیم...
بابا نان داد و سیر شدیم...
مادر در باران آمد ؛ خیس خیس...
اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان...
و آن مردی که با اسب آمد و از تصمیم کبری برایمان گفت...
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند...
برای عمو حسن یک گاو کافی بود...
چوپان دروغگو چه کار زشتی می کرد...
و ریزعلی خواجوی قهرمان قصه هایمان شد...
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت سپری کردیم و در هزار توی زندگی گم شدیم و همه ی زیباییها رنگ باخت...
و در زمانه ی سنگ و سیمان قلبهایمان یخ زد...
نگاهمان سرد شد و دستهایمان خسته...
دیگر باران با ترانه نبارید ...
و ما کودکان سبز دیروز...
دلتنگ شدیم...
زرد شدیم...
پژمردیم و خشکزار زندگی مان تشنه آب شد...
و سال هاست هر چه به پشت سرمان نگاه می کنیم جز ردپایی از خاطرات ِخوش بچگی نمی یابیم...!
و در ذهنمان جز همهمه ی زنگ تفریح طنین صدایی نیست...
و امروز چقدر دلتنگ آن روزهاییم...
هرگز نفهمیدیم چرا برای بزرگ شدن این همه بیتاب بودیم؟؟؟!!!