ای روزگــار... از خـ ـط خـ ـطـ ـی هایـم ساده نـگــــذر...! بـه یـاد داشتــه باش... این دلــنـوشــته ها را یک دل، نــوشــتـه...!
درباره من
غوغــای دُختر آبـــان را تنهــــا خودش درک میکُند و خدایش...!
از جنـس دومیــن مــاه پاییـــز که باشی تنهــــا یک تلنگُـ ــــر کافیست،
برای فرو ریختن دُنیایت...
اشکــــ هایت...
و این دگرگونــی را فقط خودت میبینی و خودت...!
دگرگــون میشوی در پس هر واژه
و اگـــــــــر غــ ـــرورت را مورد اصــ ــابت قــرار دهند، این دیگر اوج بیگانگـیست...
آنقدر که خود را گاهـی با تمـام وجود در آغوش میگیری و برای خودت اشکـــ میریزی!
سکـ ــوت میکُنی...
دُختر آبـــان که باشی...
دُنیایت بی رحمانـــه شیشـ ــــه ای ست!
ظریف است...
میشکنــ ــد...
در جست و جوی تلنگــ ـــُر است...
فرو میریزد به سادگـ ـــی...
دُختر آبـــان که باشی...
درونت همیشـه غوغـ ـــاست!
و این غوغـــا را فقـط خــ ـــودت لمــ ــس میکنـی و خودت...!
دُختر آبـــان که باشی...
نگــــ ــــاه ها را میشناســی...
با هـر نگــــاه داغ میشوی و گاه یـــخ...
دُختر آبـــان که باشی...
حرف هـــــا... نگاه هــــا... عمـ ـــق معنایشـ ـــان را نشــان میدهند...
و این معنــ ـــا را فقــ ــط خــودت میفهمــ ـــی و خودت...
دُختر آبـــان که باشی...
پاییــــز دیگر فقط پاییـــز نیست!
خط جدیدیست از یک لحظـــــه...
که این لحظــه را فقط خودت لمــس میکنی و خودت...
از جنس من که باشی...
تازه میفهمی،
زندگـی را زندگـی کردن چـه معنــاست...
ادامه...
چون خودم این شعرو خیلی دوست داشتم ویه کمم به متنت میخورد گفتم بذارم، ان شاءالله توهم دوست داشته باشی. ببخشیدزیادشد. ---------------------------------------------------------------- "احمدک"
معلم چوآمد،بنا گه کلاس چوشهری فروخفته خاموش شد
سخنهای نا گفته کودکان به لب نارسیده فراموش شد
معلم زکارمداوم مدام غضبناک وفرسوده وخسته بود
جوان بود و درعنفوان شباب جوانی ازاو رخت بربسته بود
سکوت کلاس غم آلود را صدای درشت معلم شکست
زجااحمدک جست وبنددلش بدین بیخبر بانگ ناگه گسست
بیااحمدک درس دیروزرابخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس ناخوانده بودبه جزآنچه دیروز آنجا شنفت
عرق چون شتابان سرشک یتیم خطوط خجالت برویش نگاشت
لباس پراز وصله و ژنده اش بروی تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بیفتاد وگفت: بنی آدم اعضای یکدیگرند
که درآفرینش زیک، وجودش به یکباره فریاد کرد گوهرند
دراقلیم ما رنج برمردمان زبان دلش گفت بی اختیار
چوعضوی بدردآورد روزگار دگرعضوها رانماند قرار
توکز،کز،توکز وای یادش نبود،جهان پیش چشمش سیه پوش شد
سرش رابه سنگینی ازروی شرم به پایین بیفکند وخاموش شد
زاعماق مغزش به جز درد و رنج نمیکرد پیدا کلام دگر
درآن عمرکوتاه او خاطرش نمیداد جزآن پیام دگر
زچشم معلم شراری جهید نماینده آتش خشم او
درونش پرازنفرتوکینه گشت غضب میدرخشیددرچشم او
معلم به گفتا به لحن گران چرا احمد کودن بیشعور
نخواندی چنین درس آسان،بگو مگرچیست فرق توبا دیگران
عرق ازجبین احمدک پاک کرد خدایا چه میگوید آموزگار
نمیبیند آیا دراین میان بود فرق ما بین داروندار
چه گوید؟بگویدحقایق بلندبه شهری که ازچشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او وآنکس که بی حد زروسیم داشت
به آهستگی احمد بی نوا چنین زیرلب گفت با قلب چاک
که آنهابدامان مادرخوشندو من بی وجودش نهم سربخاک
به آنها جزاز روی مهروخوشی نگفته کسی تا کنون یک سخن
ندارندکاری به جزخورد و خواب، به مال پدر تکیه دارند ومن
من ازروی اجبار واز ترس مرگ کشیدم ازآن درس بگذشته دست
کنم باپدر پینه دوزی وکار ببین دست پرپینه ام شاهد است
سخنهای اورا معلم برید هنوز او سخنهای بسیار داشت
دلی از ستمکاری ظالمان نژند و ستم دیده و زار داشت
معلم بکلوبید پا بر زمین، که این پیک قلب پراز کینه است
بمن چه که مادرزکف داده ای؟بمن چه که دستت پرازپینه است
یکی پیش ناظم رود باشتاب به همراه خود یک فلک آورد
نماید پراز پینه پاهای او ز چوبی که بهر کتک آورد
دل احمدآزرده و ریش گشت چواواین سخن ازمعلم شنفت
زچشمان اوکورسونی جهید بیادآمدش شعرسعدی وگفت
ببین یادم آمدم دمی صبر کن، تأمل خدارا، تأمل دمی
"توکز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی "
Mer30 عزیزم... قشنگ بود.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
چون خودم این شعرو خیلی دوست داشتم ویه کمم به متنت میخورد گفتم بذارم، ان شاءالله توهم دوست داشته باشی. ببخشیدزیادشد.
----------------------------------------------------------------
"احمدک"
معلم چوآمد،بنا گه کلاس چوشهری فروخفته خاموش شد
سخنهای نا گفته کودکان به لب نارسیده فراموش شد
معلم زکارمداوم مدام غضبناک وفرسوده وخسته بود
جوان بود و درعنفوان شباب جوانی ازاو رخت بربسته بود
سکوت کلاس غم آلود را صدای درشت معلم شکست
زجااحمدک جست وبنددلش بدین بیخبر بانگ ناگه گسست
بیااحمدک درس دیروزرابخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس ناخوانده بودبه جزآنچه دیروز آنجا شنفت
عرق چون شتابان سرشک یتیم خطوط خجالت برویش نگاشت
لباس پراز وصله و ژنده اش بروی تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بیفتاد وگفت: بنی آدم اعضای یکدیگرند
که درآفرینش زیک، وجودش به یکباره فریاد کرد گوهرند
دراقلیم ما رنج برمردمان زبان دلش گفت بی اختیار
چوعضوی بدردآورد روزگار دگرعضوها رانماند قرار
توکز،کز،توکز وای یادش نبود،جهان پیش چشمش سیه پوش شد
سرش رابه سنگینی ازروی شرم به پایین بیفکند وخاموش شد
زاعماق مغزش به جز درد و رنج نمیکرد پیدا کلام دگر
درآن عمرکوتاه او خاطرش نمیداد جزآن پیام دگر
زچشم معلم شراری جهید نماینده آتش خشم او
درونش پرازنفرتوکینه گشت غضب میدرخشیددرچشم او
معلم به گفتا به لحن گران چرا احمد کودن بیشعور
نخواندی چنین درس آسان،بگو مگرچیست فرق توبا دیگران
عرق ازجبین احمدک پاک کرد خدایا چه میگوید آموزگار
نمیبیند آیا دراین میان بود فرق ما بین داروندار
چه گوید؟بگویدحقایق بلندبه شهری که ازچشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او وآنکس که بی حد زروسیم داشت
به آهستگی احمد بی نوا چنین زیرلب گفت با قلب چاک
که آنهابدامان مادرخوشندو من بی وجودش نهم سربخاک
به آنها جزاز روی مهروخوشی نگفته کسی تا کنون یک سخن
ندارندکاری به جزخورد و خواب، به مال پدر تکیه دارند ومن
من ازروی اجبار واز ترس مرگ کشیدم ازآن درس بگذشته دست
کنم باپدر پینه دوزی وکار ببین دست پرپینه ام شاهد است
سخنهای اورا معلم برید هنوز او سخنهای بسیار داشت
دلی از ستمکاری ظالمان نژند و ستم دیده و زار داشت
معلم بکلوبید پا بر زمین، که این پیک قلب پراز کینه است
بمن چه که مادرزکف داده ای؟بمن چه که دستت پرازپینه است
یکی پیش ناظم رود باشتاب به همراه خود یک فلک آورد
نماید پراز پینه پاهای او ز چوبی که بهر کتک آورد
دل احمدآزرده و ریش گشت چواواین سخن ازمعلم شنفت
زچشمان اوکورسونی جهید بیادآمدش شعرسعدی وگفت
ببین یادم آمدم دمی صبر کن، تأمل خدارا، تأمل دمی
"توکز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی "
Mer30 عزیزم...
قشنگ بود.